کد خبر 207496
۱۰ تیر ۱۴۰۲ - ۱۳:۲۲

یادداشت/ حدیث ورناصری

افسانه یا واقعیت؟

افسانه یا واقعیت؟

پرداختن به زندگی اسطوره‌های کشورمان شاید کار یک روز و یا حتی یک سال نباشد، اما جای خالی این شخصیت‌ها در فیلم‌ها و سریال‌هایمان به وضوح دیده می‌شود. شخصیت هایی که با هویت واقعی در راهی که به دنبال حق بودند جنگیدند و کوتاه نیامدند، رشادت ها کردند و در نهایت نیز در راه خداوند آسمانی شدند.

به گزارش حیات: کافیست به مضمون و محتوای بسیاری از داستان ها، سریال ها و فیلم ها توجه داشته باشیم. همه به دنبال یک ناجی و یک قهرمان می‌گردند. از فیلم های تخیلی گرفته تا واقعیت هایی که در قالب مستند پخش می‌شود.

کشورهایی مانند کره، چین، ژاپن، آمریکا و خیلی از کشورهای دیگر که در صنعت فیلم سازی روزبه روز پیشرفت می‌کنند، بیشتر قهرمانان خود را در قالب افسانه و شخصیت های تخیلی می سازند. فیلم هایی که بی انصافی است اگر نگوییم خلاقیت ندارند و همین خلاقیتشان است که مخاطبین زیادی را به خود جذب کرد.

شخصیت های این فیلم ها اکثرا وجود خارجی ندارند، اما آنچنان به شخصیت و منش فرد افسانه ای و قهرمان داستان پرداخته شده که وقتی کودکان، جوانان، زنان، مردان و همه اقشار در بحر فیلم می روند با آن شخصیت می‌گریند و می‌خندند.

اما مطلب قابل توجه اینجاست که تنها سرگرمی برای مردم مهم است یا الگو گرفتن و زندگی کردن با یک فیلم! یا هر دو در کنار هم!  قرار است چه انرژی از آن فیلم، سریال، داستان و... بگیریم.

شاید مفهوم زندگی کردن با یک فیلم یا سریال برای برخی خنده دار و مضحکانه به نظر برسد اما مسئله این است که انسان تا مادامی که فکر و چشمانش به یک موضوع معطوف شود، روحش به آن  موضوع کشش پیدا می‌کند چه  خواسته یا ناخواسته!

 داستان در روح آدمی شکل می‌گیرد و وقتی ماجرا بخشی از فکر انسان شود، یعنی بخشی از روح او نیز شده است، داستان، سریال، فیلم، رمان، تئاتر و موسیقی مثل یک دوست می‌مانند که می‌توانند به ما حال خوب یا حال بد بدهند.

شاید بشود نامش را همان رفیق نامرئی که مانند فکرمان همه جا با ما همراه است، گذاشت. اما چقدر خوب می‌شود که مخیلات و ذهنیت خوبی از این رفیق نامرئی داشته باشیم.

همین ایران ما، با این وسعت و تاریخچه ای که دارد، مهد شیرزنان و شیر مردانی است که حماسه ها آفریده اند و مانند همان شخصیت های افسانه ای و یا حتی فراتر از آن زندگی کردند و داستان ها و ماجراهای زیادی داشته اند.

زندگی که مظهر خوبی و نیکی می‌باشد و یاد زندگی آن ها نه تنها به ما درس می‌دهد بلکه در شکل گیری هویت و شخصیت افراد موثر است.

هویت یعنی شناخت؛ وقتی انسان از اسطوره های سرزمینش شناخت داشته باشد هویت او شکل می‌گیرد و برایش یک نکته به جا می‌ماند اینکه او توانست من هم می‌توانم قوی باشم!

وقتی به مفهوم زندگی می‌رسیم از خود می پرسیم هدف از زندگی چیست؟ نگاه خداوند به من چگونه است؟ آیا داستان زندگی من ارزش خواندن دارد؟ خدا تا کجای راه با من می‌آید؟ این ها سوال هاییست که شاید در ذهنیت همین اسطوره ها شکل گرفته و فهمیدند مفهموم زندگی گاهی سخت زندگی کردن برای راحتی دیگر هم نوعانشان است. حس انسان دوستی وقتی درون آدمی شکل می گیرد که خدایی شده باشد.

یکی از بندگان خوب خداوند که داستان زندگی اش را مرور کرده ام شهیده نسرین افضل بود. او در سال 1338 در استان فارس دیده به جهان گشود و در کنار پدر و مادرش بزرگ شد و پرورش یافت.

افسانه یا واقعیت؟

در دوران تحصیل به عنوان یکی از دانش‌آموزان پرشور و باشعور، بر بسیاری از نابسامانی‌ها در رژیم طاغوت، خردمندانه اعتراض ‌کرد، تا جایی که مورد تعقیب نیروهای امنیتی قرار گرفت.

این شهیده گرانقدر، پس از پایان تحصیل در دوره دبیرستان با روحی سرشار از پیوستگی به درگاه احدیت با حضور مؤثر در کمیته امداد سپاه و جهاد سازندگی با خدمت به محرومان روستایی، بیشترین قرب به پروردگار را برای خود کسب می‌کرد.

افسانه یا واقعیت؟


شهیده افضل، در آغاز سال 1360 با مشورت برادر بزرگوارش شهید «احمد افضل» با فراخوان جهادسازندگی شیراز، به همراه جمعی از خواهران متعهد به کردستان رفت و همه وقت خویش در مهاباد به مجاهدت پرداخت.

وی مدتی مسئولیت تبلیغات و انتشارات سپاه مهاباد را بر عهده گرفت و در عین حال، با دیگر ارگان‌ها نیز همکاری داشت.

او به خاطر نیاز شدید آموزش و پرورش به مربی، با عنوان مربی تربیتی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفتند.
 

افسانه یا واقعیت؟

اطرافیان شهیده افضل می گویند: او پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را که « الهی قلبی محبوب و نفسی معیوب» بود را بر لب زمزمه می‌کرد.

در بخشی از کتاب «رازهای یاس کبود» درباره خاطرات قبل از شهادت شهیده نسرین افضل نوشته شد:

مسجد اباذر

«او در اتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد. طوری به در و دیوار اتاق نگاه می کرد که انگار برای خداحافظی از آن‌ها آمده است. چشمش روی دیوار اتاق‌ها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش می کرد. قطره های خون می چکید.

خوابی که چند شب قبل دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوه هایش از آسمان هم گذشته بود، رد می شد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پائین آمده بود. از راهی رد می شد و کتابی در دستش بود، حالا می بیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه می کشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما روی زمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد.

مادر گفته بود: خون خواب را باطل می کند. خیر است ان شاءالله.

به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمی آمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟

* خواهر با سینی چای وارد می شود. او همچنان به عکس خیره شده و با اشاره گفت: «من هم همین جای سرم تیر می خورد، ان شاءالله.» خواهر به چشم های او نگاه می کند، حتی نمی گوید:«این حرفها چیه؟ خدا نکند، ان شاءالله باشی و مثل صاحب عکس خدمت کنی. ان شاءالله بمونی و بچه هایی مثل او تربیت کنی...» خواهر فقط می گوید:«نسرین جان دیگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شیطون پائین اومدی و دست به کار شدی ها.» نفهمید خواهر چه می گوید. او دست به کار بود. یک عالم کار در مهاباد داشت که روی زمین مانده بود و خودش در شیراز، چرا معطل مانده بود؟! با چه سختی میان آن خانه ها بین کوره راه ها، و در اطراف شهر گشته بود و توانسته بود 7 نفر را برای شرکت در کلاس های نهضت سوادآموزی جمع کند. 6 یا 7 نفر، اسمهایشان را به خاطر آورد، «کشور منیره شو، زیبا خان سفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر» خواهر گفت: می خواهی اسمش را چی بگذاری؟

نسرین دوباره شمرد، 6 نفر بودند یا 7 نفر، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر، ماه منظر خیری» آهان، «ماه منظر خیری» را یادم رفته بود.

خواهر گفت: نسرین جان کجایی تو؟ دو سال نیست که رفتی مهاباد، از وقتی هم که آمدی اینجا شیراز، خانه خواهرت، آمدی خداحافظی که دلش را خون کنی و بری، الآن دو سال از انقلاب می گذره، هنوز یک دل سیر ندیدمت، تا بود که دهات اطراف شیراز، پی جهاد و نهضت و بسیج و آموزش اسلحه و کمکهای اولیه و ... بودی. حالا هم که رفتی اونجا حسابی دستمان ازت کوتاه شده، باز اگر همین جا بودی هفته ای، ده روزی شاید می شد نیم ساعت دیدت.

نسرین گفت: حالا چی؟ الآن که در خدمتت هستم.

خواهر نرم‌تر شد و گفت: عزیز دلم، اسم بچه را انتخاب کن، با آقا عبدالله هم صحبت کن، اسم داشته باشه خیلی بهتره! حواست را جمع زندگی ات بکن. تو همه چیز را فدای مهاباد می کنی ها!

نسرین گفت: حالا چی شده مگه؟ خواهر گفت: نسرین جان، حالتت فرق کرده، سر و چشمت یک جوری شده، عین زن‌های حامله شدی، مواظب خودت هستی؟ نسرین گفت: چی شدم،یعنی...؟

خواهر دستی به موهایش کشید و گفت: نسرین جان یک هاله مادری، معصومیت، یک چیز خوب توی صورتت پیدا شده، این‌ها نشانه های لطف خداست. نشانه مادر شدن و لایق لطف خداشدن است. نشونه های مادر شدن و لایق لطف شدنه. خدا این لیاقت را به همه کس نمی ده. اگر هنوز مطمئن نیستی، همین جا برو دکتر، دیگه هم نرو مهاباد. بمون و استراحت کن به خدا مادر خیلی خوشحال می شه. دیگه برای ضریح «سید علاءالدین حسین» جای خالی نگذاشته. همه را دخیل بسته. برای همه امام‌ها، تک تک، روضه و سفره یا شمع نذر کرده، خب حالا بگو چند وقته؟

نسرین با تعجب گفت: چی چند وقته؟

خواهر گفت: که، کی قراره من خاله بشم؟ چند وقته دیگه؟

نسرین گفت: من برای خداحافظی اومدم، این حرفها چیه؟

خواهر گفت: نه آمدن معلومه نه رفتنت!

* نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیروقت بود. پدر در اتاق راه می رفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. 24 ساعت سر خدمت باشه، سرکار باشه. بالاخره استراحت می خواد یا نه؟

مادر گفت نمی دونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگ‌زده را می بینه که بچشون مریضه، می خواست اونو به بیمارستان برسونه.

پدر گفت: خب به بیمارستان تلفن زدی؟ مادر گفت: مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمی کنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه!

پدر گفت: این دختره چکاره است؟ همه جا سر می زنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچ کس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچ کس مسئول نیست؟ تازه ای خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش بچه های عشایر یا اون‌ها را می یاره خونه و مثل پروانه دورشون می چرخه و غذاهای رنگین جلوشون می گذراه، یا خودش می ره اونجا. مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد.

مادر گفت: این‌ها را که می آورد خانه، ثواب دارد غریبند، از خانه شان دورند، آمده اند اینجا درس بخوانند، فردا کاره ای شوند. از من غذا پختن و آماده کردن خانه و شستن برای آنها، اما اصلاً آرام و قرار ندارد. هرجا کار باشد نسرین همان جاست، دنبال کار می دود.

کریم گفت: کار یکجا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچ‌کس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمی کنه. همه کتاب های استاد مطهری را بخاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی می کنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام می ده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار می کنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمی شه انگار که کار را بو می کشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زن‌ها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی می کنه. عروسی هم که کردیم هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد.

همین طور که بیرون مثل فرفره کار می کنیم، از وقتی هم که می رسه خونه می شوره، می پزه، و تمیز می کنه.

* همه دور هم نشسته اند و از خانواده هایشان تعریف می کنند. دلتنگی ها را نمی شود، پنهان کرد، هرکاری کنی بالاخره معلوم می شود. از لابلای حرفها، درد دلها معلوم می شود از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. می خواستند همدیگر را ببینند و از خانه هایشان، خانواده یشان حرف بزنند، تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام می دادند از تنشان بدر شود. برای کار فرهنگی آمده بودند اما خدا می داند که از هیچ کاری دریغ نداشتند. نسرین از خانه و از مادر گفت:«من همیشه براش گل می خرم. هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید براش بخرم جون و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اون‌هایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمی شد که مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. همشون رو دوست دارم» نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالت‌های نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟

فاطمه پرسید: نسرین امشب چت شده؟

نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخوام بهتون حلوا بدم!

فاطمه گفت: پاشید بریم اینجا هوا خیلی سرده اگر بمونیم حلوای همه مون رو باید خیر کنند. یخ زدیم پاشید بریم.

ساده ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود موقعی که می خواستند سوار ماشین شوند صدای تک تیرهایی به گوش می رسید، نزدیک ماشین، نسرین گفت: بچه ها شهادتینتون را بگید دلم شور می زنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب می سوزی، انگار توی کوره هستی. دلشورت هم بخاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمی گیم، فقط تو بگو نسرین جان.

خنده روی لب‌ها یخ زد همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را می گفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همانجا که آرزو داشت و همانطور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد.

و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. نسرین شهید شده بود.»

افسانه یا واقعیت؟

شهیده نسرین افضل در شامگاه ده تیرماه سال 1361 در اوج خلوص و خدمت به اسلام به ضرب گلوله منافقان در مهاباد به شهادت رسید.

پرداختن به زندگی اسطوره‌های کشورمان شاید کار یک روز، یک سال و ... نباشد، اما جای خالی این شخصیت ها در فیلم‌ها و سریال‌هایمان به وضوح دیده می شود. شخصیت‌هایی که با هویت واقعی در راهی که به دنبال حق بودند جنگیدند،کوتاه نیامدند، رشادت‌ها کردند و در نهایت نیز در راه خداوند آسمانی شدند. 

شخصیت‌هایی که اگر نگاه و کارگردانی خلاقانه‌ای مثل سریال ها و فیلم های تخیلی به آن‌ها بشود، می شود که افسانه خارجی ها را تبدیل به واقعیت ایرانی کرد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha