به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ مردم ایران در طول هشت سال دفاع مقدس و جنگ تحمیلی همواره رشادت نشان دادند. روز و شب، تابستان و زمستان برای آنها فرقی نمیکرد در هر حالی برای مبارزه با دشمن متجاوز در میدان بودند؛ اما عید نوروز و روزهای پایان سال حتی برای بچه های جنگ هم متفاوت بود.
به این بهانه خبرنگار فرهنگی حیات با حمید داود آبادی جانباز جنگ تحمیلی گفتگوی کوتاهی در خصوص حال و هوای نوروز در جبهه ها انجام داده است.
حمید داود آبادی که 25 مهر 1344 در شهر تهران متولد شد در سال 1360 در سن 16 سالگی به منطقه سومارکرمانشاه اعزام شد و تا پایان چنگ تحمیلی در عملیات هایی چون بیت المقدس، رمضان، والفجر8 ، کربلای 1، کربلای 5 ، کربلای 8 حضور داشت. داودآبادی با حضور پنجاه ماهه اش در دوران جنگ تحمیلی بارها مجروح شد، 14 تیر و ترکش بر بدنش اصابت کرد که همچنان به دلیل آن مصدومیتها هر از چندگاه در بیمارستان بستری شده و تحت درمان قرار میگیرد.
داود آبادی از سال 1366 اقدام به نوشتن و انتشار مطالب سیاسی در روزنامه کیهان و ثبت خاطرات جنگ در روزنامه جمهوری اسلامی کرد. سال 1370 اولین کتاب خود را با نام یاد یاران منتشر کرد. 3 کتاب او به نام های یاد یاران، یاد ایام، سید عزیز توسط مقام معظم رهبری مورد توجه و تقریظ قرار گرفته است. از جمله آثار او میتوان به آسمان زیر خاک، از معراج برگشتگان، 37 سال، چادر وحدت، حماسه ذوالفقار، خاطرات انقلاب اسلامی، خاطرات شکنجه، ناگفته ها، دیدم که جانم می رود، عباس برادرم و... اشاره کرد.
مشاور اصلی محتوایی فیلم سینمایی اخراجیها 1 پیرامون دفاع مقدس ساخته مسعود ده نمکی، بازی در فیلم قلاده های طلا ساخته ابوالقاسم طالبی از جمله فعالیت های هنری حمید داود آبادی است. رتبه اول در نخستین دوره جشنواره مطبوعات در سال 1373 از سوی فرهنگ و ارشاد اسلامی برای مدیریت صفحه از معراج برگشتگان رتبه سوم در جشنواره کتاب دفاع مقدس بهمن 1380 در کتاب تفحص رتبه دوم در پانزدهمین جشنواره کتاب دفاع مقدس آذر 1390 در رشته خاطره خودنگاشته برای کتاب از معراج برگشتگان در هشتمین جشنواره سراسری ادبیات داستانی بسیج در مهر 1393، از داودآبادی به عنوان نویسنده دفاع مقدس تجلیل شد.
داود آبادی درباره حال و هوای نوروز در فضای جنگ گفت: ناخواسته سر و صدای خمپاره و تیراندازی هم کم شده بود. آنروزها انگار عراقیها هم به سال نوی شمسی اعتقاد داشتند ناخواسته سر و صدای خمپاره و تیراندازی هم کم میشد.
با وجودی که سن و سالی نداشتیم، خودمان شده بودیم صاحبخانه. گودالی کوچک در سینۀ سخت کوههای سنگی کنده بودیم. اطراف آن را با کیسه گونیهای پر از خاک محصور کردیم و ورقهای فلزی را سقف آن کردیم. چند کیسه گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام روی ورقۀ آهنی ریختیم.
باید خانهتکانی میکردیم. کسی هم دستور نمیداد، خودمان میدانستیم. خانهتکانی سال نو در جبهه فرق میکرد. بهانهای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمی نفهمی عوض کنیم. اگر جا داشت، کف سنگر را بیشتر گود میکردیم تا کمرمان از خمیده رفتن درد نگیرد. در دیوارۀ سنگی هم جایی بهعنوان طاقچه میکندیم و مهرها و جانمازها و قرآنها را آنجا میگذاشتیم. اینطوری دیگر مجبور نبودیم موقع خوابیدن، مثل ماهی کنسرو به همدیگر بچسبیم.
پتوها را از کف نمگرفتۀ سنگر بیرون میبردیم و در رودخانۀ آن سوی تپه میشستیم. آب گرم رودخانه، تنمان را هم صفا میداد. از صبح تا غروب کسی داخل سنگر نمیشد. فقط یک نفر آن را جارو میکرد. منتظر میماندیم تا نم آن خشک شود.
سنگر که تمیز میشد، حال و هوای دیگری داشت. فقط شانس آوردیم که پنجرههای 40 در30 سانتیمتر، هیچ شیشهای نداشتند که مجبور باشی به دستور مادرت آنها را برق بیندازی! یک تکه گونی زمخت، بهتر از هزار شیشه نقش بازی میکرد. فقط کافی بود آن را بالا بزنی، تا کلی نسیم به داخل سنگر هجوم بیاورد و وجودت را صفا بدهد.
وی در ادامه افزود: شب چهارشنبه سوری، کلی تیر و آر.پی.جی طرف عراقیها زدیم. بیچارهها هول برشان داشت که نکند ما قصد حمله داریم. پتویی سیاه روی سرم انداختم و درحالی که با قاشق به پشت کاسه میزدم، جلوی سنگر بچهها رفتم تا مثلاً سنّت قاشقزنی را هم احیا کرده باشم. از شانس بدم، برادر "کاظم نوروزی" فرمانده، در سنگر بچهها بود. پتو را که زد کنار، کلی کِنِف شدم. بچهها هم ازخداخواسته، زدند زیر خنده. حسین که یک مشت فشنگ ریخته بود توی کاسهام، پرید و کاسه را از دستم قاپید و دررفت.
شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف دوران کودکی، حال و حوصلۀ سال تحویل را نداشتم. رفتم و گوشۀ سنگر خوابیدم. غلام یکی از بچههای تبریز. سر شب بهم تذکر داده بود که اگر موقع تحویل سال بخوابم، ناجور بیدارم خواهد کرد، ولی باور نمیکردم این جوری! فندک نفتی را زیر جورابم گرفته بود. در نتیجه جورابی را که کلی به آن دل بسته بودم که تا آخر دورۀ سه ماهۀ ماموریت با خود داشته باشم، آتش گرفت و پای بنده هم بعله!
روز اول عید همه میخندیدند. باید برمیخاستم تا پس از خواندن دعای تحویل سال، چند آیه قرآن بخوانیم. سپس روی یکدیگر را ببوسیم و رسیدن سال نو را تبریک بگوییم.
آنروزها همیشه هوا طراوت خاصی داشت. تپهها پر شده بود از پروانههای بازیگوشی که بیتوجه به جنگ و این حرفها، میان گلهای سفید تازهشکفته، چرخ میخوردند و دنبال هم میپریدند. عطر شبنم سبزههای خیسخورده و بوی تند باروت نمکشیده که از خمپارۀ تازه منفجر شده بلند بود، شامه را پر میکرد. عیددیدنی و رفتن به سنگر بچهها، لباسهای شسته که زیر پتوی کف سنگر اتو خورده بودند. اگر کسی عطر شاهعبدالعظیمی داشت، به همه میزد. همۀ اینها حکایت از اولین روز سال نو داشت. داخل هر سنگر عکس شاد و خندانی از امام به دیوار بود.
دیدهبوسی، صلوات، ذکر حدیث و تلاوت قرآن؛ سرانجام بستههای کوچکی که تدارکات فرستاده بود، فضای جبهه را عیدی میکرد.
نامۀ بچههای کوچک که از کیلومترها آن طرفتر، از شهرهای مختلف آمده بود. کودکان و نوجوانان خوشسلیقه، کارتهای تبریک نقاشی شده، مقداری شکلات و آجیل، یک خودکار، یک دفترچۀ سفید و نامهای را در یک بسته گذاشته بودند و برای ما فرستاده بودند.
یکی از این بستهها به من رسید. با شور و شوق فراوان کیسه را باز کردم. در صفحۀ اول دفترچه نوشته بود:
«سلام ای برادر عزیز رزمنده که با رشادت و از خودگذشتگی خود، میهن عزیز ما را از چنگال شیطانهای خونخوار جهانی مانند صدام درآوردهاید و با صدامیان مبارزه و ستیز میکنید.
اینجانب جواد مهرعلیان خواستار پیروزی و سلامت تو و دیگر رزمندگان میباشم و پیام من برای شما عزیزان و دلاوران این کشور و ملت این است که با رشادت هرچه بیشتر با صدامیان بجنگید و آنان را از خاک و میهن ما بیرون کنید و ایمان خود را از دست ندهید.
باشد که ما نیز بتوانیم در پشت جبهه و در مدارس، با ابرقدرتها و شیاطین آنها بجنگیم.
خداحافظ»
خبرنگار: یاسمن رودباری