کد خبر 161550
۲۵ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۰:۰۸

به یاد مادران شهدای دفاع مقدس؛

تاریخ تکرار می‌شود

تاریخ تکرار می‌شود

گوشه‌ای از رمان جذاب «دوما»، جدالی درونی را نشان می‌دهد که می‌توان آن را به حال درونی بسیاری از ما گره زد و به این نتیجه رسید که «تاریخ تکرار می‌شود» و این ماییم که باید خودمان را از مهلکه‌ها نجات دهیم.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ کافی است در اینترنت سرچ کوتاهی کنید؛ «مادران شهدای دفاع مقدس» تا برایمان صفحه ای باز شود پر از عشق، پر از آخرین نگاه‌ها و آخرین آغوش‌ها.

در واقع مادران شهدا علاوه بر ارزش وجودی‌شان، گنجینه‌ای هستند از روایات ناگفته، بغض‌ها، امیدها و ناگفته‌هایی که اگر بیان شود کوه را تکان می‌دهد؛ چه بسا که وقتی پای صحبت‌های ایشان نشسته‌ایم بر خودمان لرزیده‌ایم.

در واقع مادران شهدا راویان بی‌واسطه تاریخی هستند که بر آن‌ها، قهرمان‌شان و کشور ایران گذشته است؛ چراکه این قهرمانان نه فردی فرازمینی بلکه جوانی بوده، برآمده از همین آب و خاک. جوانی که تنها تفاوتش با هم‌سن و سالانش نه ماورایی بودن آن بلکه زیادی خاکی بودن، روح بلند و مناعت طبع‌اش است. 

شاید در سال‌های اخیر و پس از جنگ تحمیلی، جنگ را از زبان رزمنده‌هایی شنیده و دیده باشیم که در جنگ تن به تن حضور داشته و پشت دشمن را به خاک مالیده‌اند؛ اما کمتر روایاتی است که در آن مادران و همسران شهدا که پشتوانه اصلی  آنها بوده و متحمل رنج فراوان شده‌اند، شخصیت اصلی باشند. 

کتاب «دوما» رمانی است که با الهام از خاطرات مادر سردار شهید ابوالقاسم محمدزاده، بسیجی شهید هادی محمدزاده و سردار شهید ابوالحسن محمدزاده که در منطقه ام الرصاص به شهادت رسیدند و به قلم ابراهیم باقری حمیدآبادی نوشته شده است.

دوما اسم دام‌هایی است که شمالی‌ها فصل پاییز و زمستان با آب انداختن شالی‌ها از آن استفاده می‌کنند. اینگونه پرنده‌های مهاجر، شالیزار را با تالاب اشتباه می‌گیرند و به دام می‌افتند. نیمی از شهدای جنگ تحمیلی نیز در منطقه آبی کشته شده‌اند؛ مثل برادران محمدزاده که در قایق در آب شهید شدند.

در بخشی از کتاب «دوما» آمده است: 

«مامان! اینو امضا می‌کنی؟ آقاجان منو فرستاد پیش شما. رضایت‌نامه‌ اعزام به جبهه‌س.
برای چند ثانیه خیره شدم به صورتش؛ ریش و سبیلش هنوز بسته نشده بود. خدایا منو آزمایش می‌کنی؟ می‌خوای ببینی من هنوز به حرف تو ایمان دارم یا نه؟
به خودم لرزیدم. من برای ابوالحسن و ابوالقاسم آمادگی داشتم. سن و سالش را داشتند. خدایا دو فرزند اول من، دو پسر رشید شدند و بدون واهمه آن‌ها را برای نبرد در راه تو تربیت کردم و فرستادم به میدان. اما هادی هنوز به سن نبرد نرسیده!
مرا در تردید رها نکن. مرا در علاقه و دلبستگی به هادی‌ام تنها نگذار. همچنان که مرا در همراهی با ابوالحسن و قاسمم در نبرد با زور و ظلم تنها نگذاشتی.»

گوشه‌ای از رمان جذاب دوما جدالی درونی را نشان می‌دهد که می‌توان آن را به حال درونی بسیاری از ما گره زد و به این نتیجه رسید که « تاریخ تکرار می‌شود» و این ماییم که باید خودمان را از مهلکه‌ها نجات دهیم.

برچسب‌ها