کد خبر 157652
۲۱ دی ۱۴۰۱ - ۱۰:۲۵

گفتگوی «حیات» با مادر شهید مجید قربانخانی به مناسبت روز مادر؛

از سفره‌خانه تا خان‌طومان/ دردانه‌ای که نحوه شهادتش آرزوی سردار سلیمانی شد

از سفره‌خانه تا خان‌طومان/ دردانه‌ای که نحوه شهادتش آرزوی سردار سلیمانی شد

میهمان‌مان این‌بار مادر شهید مجید قربانخانی است. با خودش چند قاب عکس از مجید را آورده‌. خاطره همه عکسها را برایم می‌گوید با سوز دلی مادرانه.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ وقتی از در استودیو وارد می‌شود بعد از خوش آمدگویی با لبخند صدایش می‌کنم و می‌گویم «فکر نمی‌کردم اینقدر جوان باشید». روی صندلی می‌نشیند و همانطور که با چادرش بازی می‌کند، آهی می‌کشد و تشکر می‌کند. نور فیلمبردار چشمانش را اذیت می‌کند. وقتی بیشتر دقت می‌کنم گرد غم را روی چهره‌اش می‌بینم. کمی خودم را جمع‌وجور‌ می‌کنم تا بتوانم گفت‌وگو را شروع کنم. میهمانمان اینبار مادر شهید قربانخانی است. با خودشان چند قاب عکس از مجید آورده‌اند. عکسی با کت و شلوار انداخته، کم سن و سال است. پدر مجید اینجا به کمکم می‌آید و باعث می‌شود برای شروع گفت‌وگویمان با مریم ترکاشوند راحت‌تر باشم. 

حیات: آقا مجید فرزند چندمتان است؟

مجید تک فرزند پسر خانواده بود و دو خواهر داشت. همیشه دلش می‌خواست یک برادر داشته باشد. زمانی که خواهر کوچکتر مجید به دنیا آمد، او فکر می‌کرد که صاحب برادر شده است؛ ولی مدتی بعد که به مجید گفتیم عطیه خواهرت است، خیلی ناراحت شد و بعد هیچ وقت اسم عطیه را صدا نکرد و به او داداش می‌گفت.

حیات: ارتباطش با درس و مشق چطور بود؟ 

 من همیشه باید وقتی مدرسه می‌رفت با او می‌رفتم. یک روز که به او گفتم نمی‌توانم با شما به مدرسه بیایم خیلی ناراحت شد، قهر کرد و از خانه رفت. تا نیمه‌های شب که زنگ زد متوجه شدیم با دوستش به مشهد رفته بودند!

مجید تقریبا تا دبیرستان مدرسه رفت و یک روز به پدرش گفت من می‌خواهم در بازار آهن (شغل پدرش) مشغول شوم و یک مدتی رفت؛ اما منصرف شد. 

حیات: یک مقدار از این زمان فاصله بگیریم و جلوتر برویم.

 زمان سربازی رفتن مجید که شد، به او گفتیم باید دفترچه سربازی بگیری و بروی؛ ولی مجید گفت من سربازی نمی‌روم خودتان بروید! ولی بعد اینکه ما دفترچه را پر کردیم دید مجبور است که برود. آموزشی مجید کهریزک بود. هر روز می‌گفت من نمی‌توانم سربازی بروم. صبح زود بیدارم می‌کنند، غذایش بد است. خسته می‌شوم. رفت یکی از آشناها را پیدا کرد و اینطور شد که هر شب خانه بود. بعد از آموزشی، سربازی‌اش پرند بود. آنجا هم یک آشنا پیدا کردیم. گفتیم مجید خیلی برایش سخت است و نمی‌تواند سربازی را اینطوری بگذراند و از او خواستیم شرایط را برایش راحت‌تر کند. 

حیات: آقا مجید سفره‌خانه داشت؟

بله. سربازی مجید که تمام شد، گفت می‌خواهم سفره‌خانه بزنم. پدرش مخالفت کرد؛ ولی من همراهی‌اش کردم.

حیات: چرا همراهش بودید؟

‌می‌خندد و می‌گوید: مادرها پسری هستند دیگه! خصوصا اینکه یکی یک دونه هم باشد! برای سفره‌خانه‌اش هر چه می‌خواست می‌خریدم. تا اینکه یک شب به خانه آمد و دیدم دستش را خالکوبی کرده. بهش گفتم داداش (همیشه داداش صدایش می‌کردم)  چرا اینکار را کردی؟ گفت بچه‌ها زدند منم زدم جوگیر شدم. پاک می‌شه حالا می‌بینی.

حیات: ماجرای کربلا رفتنش چطور بود؟

اربعین سال 93 مجید یک شب گفت می‌خواهم بروم کربلا. من هم انقدر ذوق داشتم که لباسهایش را زود جمع کردم. این اولین باری بود که مجید چند روز از خانه دور می‌شد. برای من خیلی سخت بود. برای منی که روزی چند بار باید به مجید زنگ می‌زدم؛ مادری که هر وقت لباس‌های مجید رو اتو می‌زد با اینکه کنارم نشسته بود لباسهاش رو بو میکردم. هرشب دم در می‌نشستم تا مجید از سفره‌خانه برگردد... خیلی عاشق مجید بودم!

عکسی برای من از کربلا فرستاد که لباس‌هایش را کف بین الحرمین انداخته بود. ازش پرسیدم مجید چرا اینجوری کردی؟ گفت وقتی چشمم افتاد به حرم حضرت عباس (ع) دست و پام شل شد.  نمیدونی آخه اینجا چجوریه؟

حیات: برایش ولیمه هم گرفتید؟

آره، کلی مهمان داشتیم و برایش گوسفند قربانی کردیم. وقتی برگشت زن‌عموی من ازش پرسید می‌خوام از مجید بپرسم توی بین الحرمین از امام حسین (ع) چی خواستی؟ گفت: فقط گفتم یا امام حسین آدمم کن!

آدمم کن مجید خیلی حرف بود ولی ما نمیدانستیم چه خبره!

حیات: پس داستان کربلا رفتنش آغازی شد برای رفتن به سوریه؟

بله. توی یک مراسمی بودیم که دیدم فامیل‌ها گفتند اجازه بدید مجید می‌خواهد به یک کشور دیگر برود. پرسیدم کدام کشور؟ گفتند آلمان. نگو اینها همه نقشه است. یک مدت هست که مجید می‌داند سوریه جنگ است و می‌دانست چه خبر است؛ اما می‌ترسید به ما بگوید که ما هم مخالفت کردیم. اینها گذشت تا اینکه می‌دیدم مجید شب‌ها توی سفره‌خانه نیست تا مدتی بعد پدرش از مجید پرسید کجا می‌روی ما نگرانش بودیم؛ ولی مجید نمی‌خواست به ما بگوید که من می‌روم آموزشی.

حیات: چطور با شهید مرتضی کریمی آشنا شدند؟

ما خبر نداشتیم که شهید مرتضی کریمی و چند نفر دیگر به سفره‌خانه مجید می‌روند. وقتی مجید آنها را در لباس مدافعان حرم می‌بیند، می‌پرسد چه خبر است؟ و به او می‌گویند سوریه جنگ است و داعش تا نزدیکی‌های حرم آمده است. داریم به سوریه می رویم. مجید می‌گوید مگر ما مردیم که یک آجر از حرم بی‌بی کم شود و داعش آنجا را خراب کند؟ من هم می‌آیم. به او جواب می‌دهند اصلا تو را نمی‌برند با این دست خالکوبیت و اینکه سفره‌خانه داری. تا اینکه شهید مرتضی کریمی به مجید می گوید امشب بیا برویم هیئت ما. می‌خواهم بگویم امام حسین (ع) و حضرت زینب (ع) وقتی بخواهند دست به دست هم می‌دهند و آدم را هدایت می‌کنند.

حیات: در روضه چه اتفاقی می‌افتد؟

مجید وقتی روضه حضرت زینب (س) می‌رود، از بس گریه می‌کند، حالش بد می‌شود. بعد می‌گوید من هم هرطور شده می‌آیم سوریه.

حیات: شما راضی بودید که به سوریه برود؟

نه. همه جا زنگ زدیم که راه‌ها بسته شود تا مجید را نبرند؛ اما مجید به مادر دوستش می‌گوید به جای ما زنگ بزد و رضایت بدهد. یک شب پاسپورتش را جلوی من گذاشت و گفت خیالت راحت شد همه رفتن من جا ماندم؟ منم با خوشحالی گفتم خوب است که جا ماندی. در صورتی که همه اینها نقشه بود میخواست من آن آرامش را به دست بیاورم و بعد برود تا اینکه مجید لباسهایش را پوشید، قرآن را آورد و گفت می‌خواهم بچه‌ها را اذیت کنم. من را از زیر قرآن رد کن. من اینکار را نکردم تا اینکه پدرش مجید را از زیر قرآن رد کرد و این خداحافظی مجید شد.

حیات: پس راهی سوریه شد؟ 

شبنه دهم دی ماه شهید کریمی از سوریه تماس گرفت و به من گفت 200 نفر از بچه‌ها اگر مجید نیاد، نمیان. مجید به بچه ها روحیه می دهد. دو سه روز گشتیم تا اینکه متوجه شدیم مجید رفته سوریه.

حیات: وقتی آقا مجید رفت سوریه با هم تلفنی حرف می‌زدید؟

مجید از سوریه 7 تا 8 بار زنگ می‌زد. من بهش می‌گفتم مجید من صدای تو رو نشنوم می‌میرم! روز 20 دی‌ماه بود که تماس گرفت و گفت خطهامون قراره قطع بشه. ممکنه 8 روز نتونم تماس بگیرم.  هی گفتم داداش من می‌میرم  صداتو نشنوم. گفت سعی می‌کنم بشه 4 روز. پدرش که آخرین لحظه باهاش تماس گرفت گفت مجید من آرزو دارم تو رو توی لباس دامادی ببینم. 

حیات: از شهادتش برایمان بگویید. 

یک فیلم توی سرما و آتش دارند که صبحش مجید شهید می‌شود. به قول یکی می‌گفت مجید به خوابم آمده و گفته من آن لحظه شهید نشدم و افتادم دست داعش. بعد شهادت و تا زمانی که پیکر آمد متوجه شدیم بدن مجید را قطعه قطعه می‌کنند، سرش را جدا می‌کنند و در آخر جسدش را می سوزانند. 

حیات: زمانی که پیکر آقا مجید برگشت، سر مزار برایش سفره عقد انداختید؟ 

بعد 4 سال که پیکر مجید برنگشته بود، تصمیم گرفتم کربلا بروم و به امام حسین (ع) بگویم مجید را به حضرت علی اکبرت بخشیده‌ام. روسری سفید پوشیدم و رفتم به روضه‌خوان کاروان گفتم شما با صدای بلند بگو مادر مجید قربانخانی با روسری سفید آمده و می‌گوید مجیدم را به حضرت علی اکبرت بخشیده‌ام.  بعد نمی‌دانستم که امام حسین(ع) مجید را شب تولد حضرت علی اکبر (ع) برگردانده است.

وقتی برگشتم ایران دخترم بغلم کرد و گفت مادر چقدر سخته تو نبودی مجید برگشته است. یک سفره عقد هم داخل معراج انداختیم و بعد از ظهر که تابوت مجید آمد کیک عقدش را برش دادیم. حتی بی‌بی‌سی هم اعلام کرده بود که این مادر شهید نیست و مادر نمادین است. در صورتی که آن قوت را امام رضا (ع) به من داده بود.

حیات: از سردار سلیمانی هم خاطره‌ای دارید؟

بعد از مراسم مجید که به منزل آمدیم، دختر سردار سلیمانی با من تماس گرفت و گفت پدر گفته من فردا مهمان مجیدم. روز مراسم آمد؛ بعد با دخترم و دختر سردار توی ماشین ایشان نشستیم. به ایشان نگاه کردم. هر دوی ما گریه می‌کردیم. داد زدم گفتم سردار مجید من یکدانه بود. همینطوری هر چه ناراحتی داشتم سر ایشان خالی کردم تا اینکه برگشت رو به من و گفت فقط دعا کن من هم مثل مجید تو بسوزم.

برچسب‌ها