کد خبر 151600
۱۷ مهر ۱۴۰۰ - ۲۳:۵۲

به دخترش گفته بود شهید می شود

به دخترش گفته بود شهید می شود

می‌گویند شهدا زنده‌اند و عند ربهم یرزقونند. شهید زنده است و می‌بیند که بر ما چه می‌گذرد. می‌‌بیند که به یادش هستیم، برایش دل‌تنگ می‌شویم و حتی به نیابتش نماز می‌خوانیم، زیارت می‌کنیم و حتی طواف می‌کنیم و آن‌قدر شهید مهربان است و رحیم که همان طوافی که به دلت نچسبیده است را هم قبول می‌کند.

به گزارش «حیات طیبه» به نقل از پایگاه خبری شهدای ناجا، شهید مدافع وطن غضنفر ایمانی در 1 فروردین سال 1348 روستای لالائین ساوه به دنیا آمد. چند سالی در ستاد مبارزه با مواد مخدر زاهدان بود. وارد نیروی انتظامی شد و مدتی معاون کلانتری 12 بود که در حال حاضر هم به اسم خودشان است.

در ادامه با همسر ایشان خانم فاطمه کرمی مصاحبه‌ای کردیم.

شلوار لی

نگاهم به گل‌های درهم قالی خیره مانده بود و به صحبت‌های آقای ایمانی گوش می‌دادم. از خودش گفته بود و حالا داشت در مورد اعتقاداتش توضیح می‌داد. از حرف‌هایش معلوم بود سعی دارد همه‌چیز را شفاف بگوید تا حرفی باقی نماند.

گفت: «نوع لباسی که همسرم می‌پوشد برای من مهم است. مثلاً من دوست ندارم همسرم بیرون از منزل شلوار لی بپوشد. در خانه هر جور دوست داشت می‌تواند بپوشد.»

یک لحظه جا خوردم. دست روی نقطه‌ضعف من گذاشت. من شلوار لی داشتم و اتفاقاً خیلی دوست داشتم بپوشم.

نگاهش کردم. جای تردید نبود، پذیرفتم.

حسن خلق

علاوه بر حجاب و پوشش، به صادق­بودن و روزه و نماز اول وقت حساس بود و تا نماز نمی‌خواند بر سر سفره نمی‌نشست. به پدر و مادرش خیلی احترام می‌گذاشت. با توجه به اینکه پدرشان مشکل قلبی داشتند، خیلی هوای ایشان را داشت. تا جایی که برای دوخت لباس ایشان، خیاط را به خانه ‌آوردند. بسیار مهربان، صبور، بخشنده و دست و دل‌باز بود و به همه کمک می‌کرد. اصلاً اهل مادیات نبود.

دلم آشوب است!

جمعه بود که حدود ساعت 8 شب به خانه برگشت. پای تلویزیون نشسته بود و فیلم اصحاب کهف را می‌دید. داستان فیلم به‌جایی رسیده بود که اصحاب کهف بعد از چند سال بیدار شده بودند.

مرا صدا زد، گفت: «بیا قدرت خدا را ببین! آن‌ها بعد از چندسال که در غار خواب بوده‌اند، زنده شده‌اند.» و بعد با لحنی پر از غم و نگرانی گفت: «فاطمه­جان، یعنی سرنوشت من و تو چی هست؟» گفتم: «وا! چی می‌خوای بشه؟ داریم باهم زندگی می‌کنیم!» گفت: «خداروشکر که صاحب یک فرزند شده‌ایم.» گفتم: «این چه حرفی هست؟ ما هنوز جوانیم و ان‌شاءلله خدا باز هم به ما فرزندانی خواهد داد.»

بغض کرد و اشک در چشمانش حلقه زد. گفت: «اما من این‌طور فکر نمی‌کنم. اصلاً یک جوری هستم.» پرسیدم: «چه جوری؟» گفت: «اصلاً ولش کن.»

منظورش را متوجه نشدم و دیگر پیگیر این حرف نشدم.

دیدار آخر

روز قبل از شهادتش شیفت شب بود. آن روز شیفت نداشت. صبح می‌خواست بخوابد. سراغ مریم را گرفت. گفتم: «وقتی خواب بودی او را به‌پیش دبستانی بردم. بیدارت نکردم تا بیشتر بخوابی.» گفت: «کاش مریم امروز مهد نرفته بود و می‌دیدمش. پتوی دخترم را بیاور تا روی خودم بیندازم.» گفتم: «امروز که سرکار نیستی، ظهر که بیاید می‌بینی­اش.» گفت: «شاید نبینمش.» نمی‌دانم چرا حساس نشدم که علت این حرف را بپرسم.

کمی خوابید؛ اما با صدای زنگ تلفنش زود بیدار شد و آماده شد تا بیرون برود. قبل از رفتن گفت: «فلان دستگاه را از فلان شخص امانت‌گرفته‌ام، آن را پس بده.»

موقع خداحافظی با لحن خاصی مرا صدا زد و دستش را بالا آورد و گفت خداحافظ. انگار بند دلم با این طرز خداحافظی پاره شد و حرف‌هایش در گوشم زنگ زد؛ اما او رفته بود.

خبر شهادت

ساعت ده صبح بود. منزل پدرم بودم که تلفن زنگ خورد. گوشی را که برداشتم، برادرم پشت خط بود. در صدایش تردید موج می‌زد. باکمی تأمل گفت: «آقا غضنفر تیرخورده، در بیمارستان بستری‌شده، البته حالش خوب است.» با شنیدن این حرف حالم بد شد و گوشی از دستم افتاد. تمام حالات صبح برایم تداعی شد. پدرم گوشی را برداشت و با برادرم صحبت کرد. همراه پدرم به بیمارستان نیکویی رفتیم. در تمام طول راه خداخدا می‌کردم حالش خوب باشد و حرف‌هایش محقق نشود. وقتی به بیمارستان رسیدیم، متوجه شدیم تیر به‌پای او نخورده، به شکمش 3 تیرخورده بود و او را عمل کرده بودند. هر کاری از آن‌ها ساخته بود انجام داده بودند، اما بعد از 2 ساعت به شهادت رسید.

جبران محبت

8 ماهی بعد از اینکه شهید شده بود، پسری 25 ساله به منزل ما آمد. گشته بود و ما را پیدا کرده بود. برای دخترم چند پاکت خوراکی آورده بود. تعریف می­کرد: روزی همراه دوستانم در خیابان سیگار می‌کشیدیم. آقای ایمانی ازآنجا رد شد و به ما گفت: «حیف شما نیست که سیگار می‌کشید؟ الان سیگار می‌کشید و بعداً به مواد دیگری معتاد می‌شوید.» حالا که ایشان شهید شده‌اند می‌فهمم که ایشان خیر ما را می‌خواستند و خیلی ناراحتم که دیر به حرفشان رسیدم.

گاهی از گوشه و کنار بعضی خانواده‌هایی که همسرشان زمانی زندانی بوده، برای ما هدیه‌ای می‌آوردند و می‌گویند شهید ایمانی در زمان حیاتشان به آن‌ها کمک می‌کرده است. یک‌بار هم برای دخترم کفش کتانی آوردند.

آن‌قدر گریه می‌کنم ...

چند روز از شهادت آقا غضنفر گذشته بود که دخترم یک خاطره از پدرش تعریف کرد. وقتی این خاطره را شنیدم، تازه بعضی از حرف‌های ایشان برایم معنا پیدا کرد.

یک روز هم‌ منزل پدرم بودم و مریم با پدرش منزل بودند. آقا غضنفر از مریم پرسیده بود: «باباجان اگر من شهید شوم چه کار می‌کنی؟» دخترم گفته بود: «بابا آنقدرگریه می‌کنم تاچشمانم کور شود.» ایشان گفته بود: «نه باباجان خدا نکند، به مادرت نگو. من این سؤال را از تو پرسیدم. شوخی کردم.»

دخترم بعد از شهادت پدرش این ماجرا را تعریف کرد و گفت: «فکر می‌کنم بابا از قبل می‌دانسته که شهید می‌شود.»

طواف مقبول

10 سال بعد از شهادت همسرم با خانواده به مکه معظمه مشرف شدیم. دریکی از شب‌ها با پدرم قصد کردیم طواف مستحبی انجام دهیم. نیت کردم طواف آن شب را به نیت همسرم انجام دهم. یکی از مواردی که هنگام طواف باید رعایت کرد، این است که به‌هیچ‌عنوان و تحت هیچ شرایطی نباید به پشت سر نگاه کرد. ازآنجاکه سن پدرم بالا بود، جلوی ایشان حرکت کردم تا راه را برای ایشان باز کنم و اتفاقی برای ایشان نیافتد. در حین طواف، دور سوم و چهارم بودیم که پای پدرم پیچ خورد. من به پشت سر نگاه نکردم، اما کمی نگاهم را به بغل کردم تا از حال پدرم مطلع شوم. پدرم گفت: «چیزی نشده به راهت ادامه بده.» بعدازاین اتفاق بااینکه طواف را تا پایان انجام دادم، کمی در دلم نسبت به صحت طواف دودل شدم و با خودم گفتم بعداً دوباره نیت می‌کنم و طواف می‌کنم. بعد از نماز صبح به هتل برگشتیم و چون تا زمان صبحانه هنوز کمی فرصت داشتیم تصمیم گرفتم کمی بخوابم.

در خواب دیدم در خانه‌ای که با شوهرم زندگی می‌کردیم هستم. خیلی خوشحال شدم و پرسیدم: «چطور به اینجا آمده‌ای؟ شما که رفته بودی.» گفت: «آمدم به شما سری بزنم.» گفتم: «خیلی خوشحال شدم، اما الان غذایی ندارم که پذیرایی کنم.» گفت: «تا من به مادرم سر می‌زنم، می‌توانی غذا آماده کنی تا باهم بخوریم.» در ذهنم این‌طور بود که در یخچال گوشت یخ‌زده داریم و گوشت تازه نداریم. با خودم گفتم باید گوشت تازه بخرم. به او گفتم: «گوشت یخ‌زده دارم، ولی می‌روم گوشت تازه می‌خرم. دلم می‌خواهد با گوشت تازه برایت غذا بپزم.»

خندید و روی شانه من زد و گفت: «نیازی نیست فاطمه خانم. همین‌که به یاد من هستی کافی است. همین‌که دوست داری غذای خوب درست کنی و نیتش را داری برای من کافی است.» این حرف را زد و رفت؛ و من از خواب بیدار شدم. برداشتم از خواب این بود که همان طواف که به نیت او انجام دادم، موردقبول واقع‌شده و نیازی به تکرار نیتم ندارم و همین‌که به فکرش بودم و به نیابت از او طواف کردم، باعث رضایتش شده است.

انتهای پیام/ 

برچسب‌ها