«یعقوب راهواره» با هفتهنامۀ حیاتطیبه به روایت خاطراتش از جنگ تحمیلی و مخاطرات پیشرو به گفتوگو پرداخته است که متن این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
مواجهه با حسین خرازی و مرتضی قربانی
در حال عکاسی و فیلمبرداری از آبادان بودم که یک نفر با حالت تندی آمد و گفت :«تا خودت را به کشتن ندهی دستبردار نیستی؟ یک گوشه وایستا جلوی کار ما را نگیر.» گفتم:«به جبهه آمدم تا عکس و فیلم بگیرم، چرا اذیت میکنید؟» بعد متوجه شدم «مرتضی قربانی» است. چند لحظه بعد یک نفر مرا بغل کرد و بوسید. «حاج حسین خرازی» بود. گفت: «عصبانیتش را جدی نگیر، صدایش این طوری است، قلبش مهربان است.» از بچهها پرسیدم: «او کیست؟» گفتند: «فرماندۀ یگان است.»
رزمندگان ما در دشت آزادگان یک کانال زده بودند، حدوداً یک کیلومتر و نیم؛ وقتی میرفتی آنورش دو شاخه میشد، خیلی راحت میتوانستیم از هر دو طرف عراقیها را زیر آتش خودمان قرار بدهیم و بارها این کار را کردیم ولی یکبار عراقیها تک زدند و با تانکهایشان میخواستند به این سمت کانال بیایند. من داخل کانال بودم و داشتم فیلمبرداری میکردم. مرتضی قربانی قائم مقام لشکر بود. من فقط دیدم یک نفر مرا از پشت بغل گرفت و روی هوا دارم میروم. نگاه کردم دیدم شهید بزرگوار -رحمت خداوند بر این مرد بزرگ- حسین خرازی است. به خاطر این که من کشته نشوم، جان خودش را به خطر انداخته و بنده را از آن منطقه دور میکند. بعد من را گذاشت زمین و دوتایی دویدیم پشت خاکریز. مرتضی قربانی با عصبانیت سرم داد می زد. حالا خودم مثل بید میلرزیدم و رنگم شبیه زرد چوبه و لبهایم خشک شده بود. او هم از طرف دیگر غر می زد. من از بغض و ناراحتی ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. منفجر شدم و گفتم: «بسه بابا.» گفت:«خودت رو که به کشتن میدی هیچی، ما رو هم به کشتن میدی.» خدا بیامرز حسین خرازی با دستمال خودش اشکهای من را پاک میکرد. الحمدلله هواپیماهای ارتش جمهوری اسلامی آمدند و تانکهای دشمن را به آتش کشیدند. لشکر ما مجدداً قدرت گرفت. عراقیها را از منطقۀ دشت آزادگان بیرون کردیم، چون مینگذاری کرده بودند. تعداد زیادی از بعثیها کشته شدند و منطقه را کلاً ترک کردند و منطقه پاکسازی شد.
خاطرات با سردار مهدی باکری
با شهید باکری به دلیل همزبانی، خیلی صمیمی بودم. بارها پیش او رفتم. اتفاقاً یک بار در محور اهواز- خرمشهر در دشت آزادگان کفشهای کتانی من، پاره شده بود. با همکارانم رفتیم پیش او که از ایشان یک جفت پوتین بگیرم. وقتی رسیدم دیدم مثل همیشه مثل یک سرباز و یا یک بسیجی خودش گونیها را پر از خاک میکرد. طبق معمول از کله تا پوتینهایش خاکی بود. بعد از سلام و علیک پرسید: «یعقوب چه خبر؟» گفتم:«آمدم از شما یک جفت پوتین بگیرم، میبینی که تمام کفشهای کتانی من پاره شده»، خندید و گفت:«باور کن در انباری به جز چندتا کنسرو و نان لواش خشک و چند تا پتو چیز دیگری نیست. ولی حاضرم پوتینهای خودم را بهت بدم.» خندیدم و بوسیدمش و گفتم:«نه حاج مهدی کفشهای شما ۴۳ است و سایز پای من 40 هست به من نمیخوره.» نشستیم و دو تا چایی بزرگ دو آتشه با چوب دم کرد و با هم خوردیم و از ایشان خداحافظی کردیم که متأسفانه بعد از آن دیگر همدیگر را ندیدیم؛ چون من مجروح شدم و به کُما رفتم و ایشان هم به درجۀ رفیع شهادت نائل شد. خدا رحمت کند همۀ شهدای جنگ تحمیلی را مخصوصاً برادران شهید باکری، مهدی و حمید را.
درد دلهای عمو یعقوب
امروز در گذران زندگی، آنهایی که شاگرد من بودند، در بهترین نقطۀ تهران سوار خودروهای آخرین مدل هستند؛ اما من پولی در جیب ندارم و باید با پول یارانه روزگار بگذرانم. من عمرم را برای عکس و فیلم گذاشتم اما ظاهراً فایده نداشت.
بین من و خدا یک نخ وجود دارد و آنقدر قوی است که میتواند یک ناوشکن را جابجا کند و پاره نشود؛ اما با این وجود از حمایت دنیوی که از امثال من میشود، بیبهره هستم و برای تأمین آینده، خود را بیمۀ اختیاری کردهام و هر شش ماه یکبار باید واریز داشته باشم تا بیمهام برقرار باشد که اکنون پرداختش برایم سخت است. برای تهیۀ این پول در سال، حدود چهار ماه بدون بیمه هستم، بدون کار، گذران زندگی سخت است.
دیوارها و لوسترهای سیاه، تلویزیون 21 اینچ قدیمی، کمدهای زهوار در رفته، فرشهای کهنه و.... چشمانش آب مروارید آورده به همین خاطر روی لامپها را مقوا زده و پتوها را به جای پرده بر روی پنجرهها نصب کرده است تا نور آفتاب آزارش ندهد.
این، بخشی از حال و روز کسی است که شجاعتهای زیادی از رزمندگان را در تاریخ ثبت کرده است؛ اما همچنان روایت می کند:
رشادتهای یک نوجوان 13 ساله در آبادان از بهترین خاطرهام در زمان فعالیت در صحنههای جنگ تحمیلی بود. در محوطۀ اسکله و بندر خرمشهر در سوم خرداد 1361 هلیکوپتر عراقیها برای پشتیبانی نیروهایشان محمولۀ مهمات را از آسمان به سمت زمین تخلیه میکرد که یک رزمندۀ 13 ساله با اسلحه ژ- 3 این هلیکوپتر را نشانه گرفت و آن را ساقط کرد. تمام مهمات بر سر عراقیها منفجر شد که از این صحنه عکس و فیلمهای زیبایی گرفتهام.
انتهای پیام/