کد خبر 124370
۱۵ دی ۱۳۹۴ - ۰۰:۰۰

سرلشکر شهید منصور ستاری، نابغه نیروی هوایی ارتش ایران

سرلشکر شهید منصور ستاری، نابغه نیروی هوایی ارتش ایران

می گویند، وقتی ساواک در برابر مقاومت شهید بزرگوار رجایی دچار استیصال شد، خطاب به او گفت: به فرض پیروزی، شما در حکومت آینده در چه جایگاهی خواهی بود؟؟؟ و ایشان در جواب گفتند: رییس جمهور... و شاید همانجا بود که خداوند لبیک گفت و شهید ستاری در برهه ای دیگر و در جایی دیگر در پاسخ به این سوال که: می خواهی چه شغلی داشته باشی؟؟ چرا؟؟ می گوید: فرمانده نیروی هوایی تا نیرویی قدرتمند بسازم تا بتوانیم هواپیمایمان را در داخل مملکت بسازیم.

برای اهل صورت، به آسمان رفتن، ارضای حس کنجکاوی و خواسته ای طبیعی است و تعریفی جز لذت، ماجراجویی و احیانا کسب تجربه ندارد. اما اهل معنا، پرواز را فاصله گرفتن از خاک و گرایش به افلاک تعریف میکنند. برای آنان به آسمان رفتن "از زمین کندن " است و در قاموس این قبیله هر "پا " فاصله گرفتن از زمین، یک عمر نزدیک شدن به خداست. صعود اهل معنا فرود ندارد. برای آنها، پروازهای متعدد، تمرین پریدن نهایی است. 15 دی ماه هر سال یادآور پرواز یکی از این مردان اهل معناست، شهید منصور ستاری است که در 15 دی ماه 1373 در سانحه ای هوایی به شهادت رسید. منصور ستاری، در ۲۹ اردیبهشت ماه سال۱۳۲۷ در روستای ولی آباد ورامین در خانواده ای مذهبی متولد شد. پدرش، حاج حسن، مردی فاضل و ادیب بود، که دیوان اشعار «ماتمکده عشاق» از او به یادگار مانده است، منصور در حالیکه فقط نه سال داشت، از نعمت پدر محروم شد. وی دوران ابتدایی را در روستای محل سکونتش گذراند و برای ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان راهی روستای پوئینک شد، منصور در طول دوران تحصیل، همواره یکی از شاگردان ممتاز مدرسه به شمار می رفت. خود در مورد این سالها می گوید: «سالهایی که به مدرسه می رفتم سالهای سخت و پررنجی بود . آن سرمای طاقت فرسا را که تا مغز استخوانم نفوذ می کرد هرگز از یاد نمی برم. کرخی و سنگینی دستها و پاهایم را که در بوران برف به سیاهی می گرائید و لبهای ترک خورد از سرما را که همیشه دردناک و متورم بود. هیچگاه فراموش نخواهم کرد. یادم هست که یک روز که به قصد مدرسه از خانه خارج شدم کولاک شدیدی از برف منطقه را فرا گرفته بود. پدر من از دنیا رفته بود و وضعیت مالی خوبی نداشتیم. هیچوقت نمی توانستیم آنقدر پول خرج کنیم که کفش بخریم. همیشه کتانی پارچه ای به پا می کردیم حتی در روزهای سرد زمستان کتانی در برف خیس می شد و به پاهای ما می چسبید و سرما تا عمق جانمان نفوذ می کرد اما چاره ای جز تحمل آن نداشتیم. آن روز را خوب به خاطر دارم در راه مدرسه باید از یک تنگه که به دره ای عمیق مشرف بود رد می شدم. با احتیاط بسیار در حالی که چشمانم به خوبی نمی دید از کناره دیوار به جلو رفتم که ناگهان باد شدیدی در تنگه پیچید و مرا چون تکه کاغذی بلند کرد و به قعر دره پرتاب نمود. در برفها فرو رفته بودم و تمام بدنم سنگین و بی حس بود، ناگهان احساس کردم که دارم از هوش می روم، خطری بزرگ تهدیدم می کرد با تمام توان سعی کردم از جایم بلند شوم و به سختی بسیار، پس از چند بار سقوط، از دره بیرون آمدم. با مشقت زیاد از تنگه بیرون رفتم و خودم را به خانه ای رساندم. با آخرین قوایی که برایم باقی مانده بود به در کوبیدم و دیگر چیزی نفهمیدم. به هوش که آمدم در اتاقی گرم بودم، آنها مرا نجات داده بودند. ناخنهای پاهایم سیاه شد و افتاد اما خداوند زندگی دوباره ای به من بخشیده بود. تصمیم گرفتم از این فرصت دوباره بهترین استفاده را ببرم.» ستاری در سال۱۳۴۵ وارد دانشکده افسری شد و پس از پایان دوره سه ساله دانشکده افسری به درجه ستوان دومی نایل آمد و در سال۱۳۵۰ جهت طی دوره کنترل شکاری به آمریکا اعزام و با سپری نمودن دوره ای یک ساله در سال۱۳۵۱به عنوان افسر کنترل شکاری در تیپ دفاع هوایی نیروی هوایی مشغول به کار شد.  وی در سال 1354 مجدداً در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته برق و الکترونیک پذیرفته شد، اما با شروع جنگ تحمیلی در حالی که بیش از چند واحد به پایان تحصیلات دانشگاهی اش باقی نمانده بود، دفاع از میهن را ترجیح داد و تحصیل را رها کرد. منصور ستاری انسانی مؤمن، متفکر، دارای قدرت سخن وری بالا، علاقه مند به فراگیری دانشهای نوین، هنرمندی نقاش و فرمانده ای دلسوز برای نیروی هوایی بود. وی به دلیل فعالیت های خوبی که در ارایه طرحهای نوین و مبتکرانه از خود نشان داد، در سال۱۳۶۲ به سمت معاون عملیاتی فرماندهی پدافند هوایی نهاجا منصوب شد. طرح ها و پیشنهادات او بسیار منطقی، عملی، کاربردی و مؤثر بود و نقشی مهم در ارتقاء توان رزم پدافند هوایی و در نتیجه نیروی هوایی ارتش داشت. از این رو در سال ۱۳۶۴ به عنوان معاون طرح و برنامه نهاجا انتخاب شد و به دلیل کاردانی و شایستگی که در شخصیت ایشان وجود داشت، در بهمن ماه سال۱۳۶۵ در درجه سرهنگی به فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب شد. از نکات جالب انتصاب شهید ستاری به فرماندهی نیروی هوایی این بود که او در زمان انتصاب دارای تخصص خلبانی نبود و بعدها به فراگیری مهارت خلبانی روی آورد. دلیل انتصاب وی تخصص مثال زدنی وی در امور مختلف نیروی هوایی (اعم از بخش آفندی وهمچنین بخش پدافندهوایی )، تعهد مثال زدنی، خلاقیت و ابتکارات بی مانند بود.  محمد حسین صادق زاده در این رابطه می گوید: در سال ۱۳۶۵ مسئولیت دفتر هماهنگی قرارگاه رعد در امیدیه را به عهده داشتم. شهید بابائی فرمانده قرارگاه بود و سرهنگ صدیق فرماندهی وقت نیروی هوائی را به عهده داشت. بعد ازمؤفقیت چشمگیر نیروی هوایی درچند عملیات از جمله والفجر ۸ وکربلای ۵، مشخص شد در سیستم فرماندهی نیروی هوایی اشکالاتی وجود دارد. طی بازدیدی که در آن زمان دکتر حسن روحانی (فرماندهی وقت پدافند کل کشور) از قرارگاه داشت، نظر شهید بابائی را در این زمینه جویا شدند و همچنین پیشنهاد فرماندهی نیروی هوائی را در همان زمان به شهید بابائی دادند. بابائی شخصیت مؤدب و متواضعی داشت. درجواب دکتر روحانی گفت: « من اگر بخواهم فرماندهی را قبول کنم باید به دنبال آب و نان پرسنل بروم و دیگر به جنگ نمی رسم، بهتراست من به جنگ بپردازم ». این صحبت در همین جا تمام شد و دکتر روحانی از قرارگاه رعد به طرف اهواز که قرارگاه خاتم الانبیاء در آن جا مستقر بود حرکت کرد. شهید بابائی دو معاون داشت: یک نفر پدافندی بنام سرهنگ براتعلی غلامی (سرتیپ غلامی فعلی) و دیگری خلبان بنام سرهنگ اردستانی. من با پیش زمینه ای که داشتم، منتظر تغییرات در فرماندهی نیروی هوائی بودم تا اینکه یک روز ساعت دو بعد ازظهر از رادیو شنیدم سرهنگ صدیق بخاطر عارضه قلبی در بیمارستان بستری شده است. هرلحظه منتظر اعلام نام فرمانده جدید بودم ولی می دانستم بابائی فرمانده نمی شود چون نظرش را می دانستم. زیرا قبل از اینکه برود به من گفته بود که تا بتوانم قبول نمی کنم. و نظرش روی سرهنگ ستاری بود. و دلیلش هم منطقی بود. یک یا دوروز بعد از بستری شدن سرهنگ صدیق، سرهنگ غلامی با من تماس گرفت و گفت : عباس بابائی کجاست؟ گفتم : اگر کاری دارید، بگویم با شما تماس بگیرد. (زیرا بخاطر مسائل حفاظتی تلفنی اطلاعات به کسی نمی دادیم) گفت : ( نه ، فقط از طرف من به او تبریک بگویید ) من مطلع بودم که قرار است فرماندة نیروی هوایی عوض شود، از طرز صحبت ایشان نیز متوجه شدم که بابائی فرمانده شده است. در آن موقع شهید بابائی به قزوین رفته بود. به ایشان زنگ زدم تا هم تبریکی گفته باشم و هم از صحت و سقم قضیه آگاه شوم. وقتی شهید بابائی گوشی را برداشت، من به خاطر رعایت مسائل حفاظتی به صورت مختصر و رمزی گفتم: (شنیده‌ ام شما آره ؟) او منظور مرا فهمید ولی نمی‌ دانست چه کسی موضوع را به من گفته، در جوابم گفتند: (نه ببم جان ، همان که به تو گفته ست، خودش آره!) ایشان فکر کرده بود ، شهید ستاری گفته است. پنج دقیقه بعد سرهنگ ستاری زنگ زد و گفت: (عباس کجاست ؟) پاسخ دادم: ( اگر شما دفتر هستید بگویم زنگ بزند.) گفت:( نه ، می‌خواستم به ایشان تبریک بگویم ) گفتم: ( شنیده‌ام شما آره ، در واقع باید به شما تبریک گفت) ایشان گفت: (خیر ، ریاست جمهوری، حکم بابائی را امضا کرده ، فقط مانده حضرت امام(ره) امضا کنند) با توجه به اینکه می‌دانستم بابائی مقلد حضرت امام(ره) است و اگر امضاء شود بر او واجب می شود و از طرفی تصمیم به فرماندهی ندارد، بلافاصله زنگ زدم به قزوین و به ایشان گفتم: (کار دارد از کار می‌گذرد. فرماندهی را به نامت نوشته‌اند ! کارهایش تمام شده ، فقط مانده امضای امام(ره) . ده دقیقه بعد ، دوباره برای کاری به قزوین زنگ زدم . اما بابائی نبود ، گفتند رفته تهران . فهمیدم ایشان برای فراهم ساختن زمینه فرماندهی سرهنگ ستاری رفته است. به این ترتیب ، تیمسار ستاری با درجة سرهنگی به فرماندهی نیروی هوایی منصوب گردید و خبر آن از طریق رسانه‌های جمعی پخش شد. بلافاصله سرهنگ سعیدی فرمانده پایگاه بوشهر که بنا به گفته سرهنگ بابائی از دوستان نزدیک بابائی بود، به من زنگ زد و از عباس بابائی گله داشت و می‌گفت : (چرا عباس خودش فرمانده نشد ؟ ستاری که خلبان نیست ! )(چون رسم بود فرمانده نیروی هوائی از بین خلبان ها انتخاب می شد) گفتم : (نمی‌دانم ، ولی موضوع را به سرهنگ بابائی عرض می‌کنم) بعد ازچند روز که سرهنگ بابائی آمد پیام را با وی رساندم . او درجواب به من گفت: ( ایشان نمی داند، هر چند ستاری فکرش آن طرفی است (منظورش تجملاتی بودن) ولی در این شرایط ، هیچ کس نمی تواند نیروی هوائی را نجات بدهد. تنها سرهنگ ستاری از عهده این کار بر می‌آید. وبلافاصله اضافه کرد (با لهجه قزوینی): « اگر اشکال خلبان نبودن اوست، می ذارَمَش عقب اف ۱۴، می بَرَمَش اصفهان می شَد خلبان»  4 رکن اقدامات شهید ستاری۱ـ طرح و برنامه صحیح از ابتدای فرماندهی همراه با آینده نگری هرچه ژرف تر. ۲ـ سازماندهی نیروی انسانی متعهد و کارا = مستعد و مبتکر و بیش از همه خوداتکا و خودباور در پروژه های توسعه پیشرفت. ۳ـ تأمین وسایل و تجهیزات با بهره گیری حداکثر از منابع موجود داخلی و با تکیه بر اهداف خودکفایی کشور. ۴ـ اعمال مدیریت پویا و متکی بر روابط انسانی و ایجاد محیطی هرچه مناسب تر برای تشریک مساعی همگانی. شهید ستاری با برنامه ای منسجم که در پیروزی نهایی بسیار مؤثر افتاد به کار پرداخت. برخی از اقدامات مهم و بنیادین شهید ستاری • تأسیس دانشکده پرواز (خلبانی) این آرزوی دیرینه هر ایرانی وطن پرست و پرسنل نیروی هوایی بود. اولین سری دانشجویان خلبانی در مهرماه سال ۱۳۶۷ وارد دانشکده پرواز شدند. • تأسیس دانشگاه هوافضا با ۸ گرایش تحصیلی و مبتنی بر برنامه های آموزشی ـ مجموعه های کارشناسی و مصوبات وزارت فرهنگ و آموزش عالی. • تأسیس دانشکده پرستاری و راه اندازی مرکز تحقیقات و آموزش پزشکی (پاتولوژی) نیروی هوایی. • توجه به آموزش کارا (حین خدمت) و آموزش پرسنل رده میانی. • ایجاد هنرستان کارودانش ـ فنی و حرفه ای درمرکز آموزشهای هوایی و اجرای برنامه های آموزش و پرورش برای افرادی که حداکثر با سن شانزده سال به استخدام نهاجا درآمده بودند تا بتوانند همانند دانش آموزان دبیرستان به تحصیل بپردازند و دیپلم رسمی کشور به آنها اعطاشود. • ایجاد شبکه دیده بانی به منظور تقویت سیستم پدافندی کشور ـ ایجاد شبکه دیده بانی بصری ـ ایجاد موانع هوایی بر فراز دره ها، گذرگاهها و ارتفاعات و... شهید ستاری که به واقع معماری آینده نگر برای سیستم پدافند هوایی کشور بود با راه اندازی تأسیسات و امکانات جدید تعمیر و نگهداری و نیز اجرای پروژه هایی نظیر پروژه اوج و نیز راه اندازی مرکز پژوهش، تحقیقات و آموزش (پتا) توان نگهداری نیرو را تقویت و به چندین برابر قدرت قبلی ارتقاداد. این مهم برای کشوری که پایه های صنعتی اش تقریباً ضعیف بود کاری شگرف می باشد. ایجاد مؤسسات فنی و صنعتی پیشرفته برای آموزش پروازی مرحله مقدماتی دانشجویان خلبانی با کمک مهندسین و متخصصین نهاجا با ساخت هواپیمای پرستو. این هواپیما از نظر امکانات عملیاتی تقریباً شبیه هواپیمای بونانزای ساخت آمریکا می باشد. یکی از مهمترین فعالیتهای سرلشگر شهید منصور ستاری طی سالهای ۶۶ الی پایان جنگ تحمیلی اسکورت ناوگان تجاری کشتی های نفتکش ایران در خلیج فارس و دریای عمان تا خروج آنها بود. انجام عملیات اسکورت باتوجه به حجم عملیات جنگی و مضافاً حجم عملیات عادی و روزانه نهاجا کاری بس عظیم بود.  نگهداری مجتمع پتروشیمی بندرامام، حفاظت از میدان گازی کنگان و مواردی نظیر اینها یادآور اقدامات و جانفشانی های عقابان تیزپرواز و پرسنل پدافندی نیروی هوایی تحت فرماندهی و مدیریت این بزرگوار همیشه به یادماندنی است. طراحی و ساخت خودروشمس ایجاد خطوط هوایی سها (سازمان هواپیمایی ارتش جمهوری اسلامی ایران) شرکت در پروژه های دولتی در راستای امور مهندسی و تأسیساتی، افزایش کارایی و استخراج از معادن تحت پوشش از قبیل نمک سمنان که نیازمندیهای صنایع نفتی و پتروشیمی کشور را مرتفع و پشتیبانی می نماید، ازدیاد بازده صنایع فلزی (ریخته گری ـ تراش و...) و دریافت سفارش به منظور رفع نیازمندیهای دولتی، نظامی و خصوصی. شهیدستاری منطقی ترین راه را برای کاهش اثرات محدودیت اعتباری و روبرویی با شرایط پس از جنگ انتخاب نمود و آن خودکفایی هرچه بیشتر نیروی هوایی بود. بدینوسیله علاوه بر آنکه از خروج اعتبارات نیروی هوایی جلوگیری می کرد توان تولیدی و خدماتی را افزایش داده و درآمدهای حاصل از این قبیل فعالیت ها را همواره تحت کنترل و نظارت دقیق قرارداد که به عنوان پشتوانه ای برای اجرای برنامه های سازندگی موردبهره برداری قرارگرفت. شهیدستاری با کمک فرماندهان و پرسنل عزیز نیروی هوایی پروژه های بلندمدت را طراحی نمود که یکی پس از دیگری جامه عمل می پوشد. یکی از این پروژه ها بعد از شهادت ایشان هواپیمای جنگی آذرخش بود که با حضور رهبر انقلاب در سال ۱۳۷۶ به پرواز درآمد. نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در زمان فرماندهی سرلشکر منصور ستاری دارای اقتدار روز افزون گشته و تعاملات مناسبی با نیروهای هوایی کشورهای منطقه داشت .در آن دوران نیروی هوایی ارتش بیش از پیش به مرز خودکفایی رسیده که هنوز هم اثرات آن باقی مانده است. بدون اغراق برخی از طرحها و پروژه های این مرد ارزنده شاید در دنیا کم نظیر باشد. از جمله طرحهای مبتکرانه اش ایجاد شبکه نوین و یکپارچه پدافند هوایی کشور متشکل از رادار، سیستمهای موشکی و توپخانه زمین به هوا ومدیریت هواپیماهای تجسس و رهگیر است . طرحها وابتکارات شهید ستاری منجر به افزایش آسیب پذیری نیروی هوایی دشمن بعثی وبالارفتن توان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران جهت نفوذ بر آسمان عراق شد.از اساسی ترین اقدامات این فرمانده دلسوز اقدام در خصوص افزایش ظرفیت فنی و خصوصاً ایجاد بنیانهای صنعتی و مدرن نیروی هوایی برای ساخت هواپیما و تعمیرات اساسی وهمه جانبه بود. محصول چنین اقداماتی، ساخت هواپیمای آموزشی و پشتیبانی سبک پرستو با ظرفیت ۴نفر است.  شهید ستاری با ایجاد محیط مناسب برای تفکر و نوآوری امکان مشارکت حداکثری کارکنان تحت فرماندهی را در بالاترین رده تعمیرات و نگهداری کلیه تجهیزات و دستگاههای بسیار مدرن و فنی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران فراهم آورد.ایجاد شبکه دیده بانی،راه اندازی خطوط هواپیمایی ساها،نوسازی و بهسازی شبکه تدارکاتی و افزایش توان لجستیکی، افزایش امکانات نوسازی و بهسازی مهندسی نهاجا، افزایش ظرفیت چندبرابری کارآیی بهداشتی و درمانی نیروی هوایی خصوصاً پس از راه اندازی مجتمع آموزشی ـ پزشکی و درمانی بعثت نمونه هایی چند از این تغییر است. راه اندازی بیمارستان۷۵۰تختخوابی و قابل توسعه به هزار تختخوابی مرکزی همراه با مرکز پاتولوژی و دانشکده پرستاری که مجهز به مدرن ترین سامانه های بیمارستانی و تحقیقاتی و آموزشی هستند. همچنین ایجاد مؤسسات علمی و دانشگاهی نظیر دانشگاه علوم وفنون هوایی که بعدها به نام شهید ستاری نامگذاری شد نشانه هایی از تفکر و فعالیت گسترده آن زنده یاد می باشد. از جمله اقدامات وابتکارات به یاد ماندنی شهید ستاری ،طرحهای عملیاتی وی در عملیاتهای والفجر 8 و کربلای 5 می باشد.در عملیات والفجر 8 ایجاد یک دفاع متحرک منجر به افزایش توان دفاع هوایی تسخیر آسمان منطقه نبرد ودر نتیجه کسب موفقیت در روی زمین وفتح فاو بود.مقام معظم رهبری والفجر8 و عملکرد پدافندهوایی را دفاع معجزه آسا نامیدند. از دیگر اقدامات قابل تقدیر شهید ستاری فرماندهی عملیات اسکورت هوایی نفت‌کش‌های ایران تا دریای عمان در طول جنگ نفت‌کش‌ها می باشد. مقام معظم رهبری پس از شهادت ایشان فرمودند: «شهید ستاری در میدانهای جنگ، بارها تا مرز شهادت پیش رفت و پیوسته در طلب شهادت بود. او شب و روز نمی شناخت و تمامی لحظات زندگی خود را وقف خدمت به اسلام و نظام اسلامی کرده بود.» این انسان مومن و فرمانده لایق و توانمند و خلاق پس از گذراندن 46 بهار پربار درپانزدهم دی ماه 1373 در سانحه سقوط هواپیمای جت فالکن به شهادت رسید. از این شهید بزرگوار 4 فرزند به یادگار مانده است، دکتر سورنا ستاری، دکتر شبنم ستاری، پزشک متخصص زنان، دکتر سحر ستاری، دندانپزشک و مهندس ستاری، فوق‌لیسانس مهندسی کامپیوتر از دانشگاه تهران می باشند. کارکنان نیروی هوایی بیش از هر فرد و عاملی دیگر شهید ستاری را باعث تحول فکری خود دانسته و به یاد می آورند، تحول از ناباوری ها به خودباوری و خوداتکایی. کارکنان آزاده نیروی هوایی هرگز تأکید او را بر اینکه ایرانی علاوه بر آنکه نسبت به ملل غربی و دنیای پیشرفته، هیچ کم و کسری از نظر استعداد و نبوغ ندارد بلکه در بسیاری از موارد باهوش تر و بااستعدادتر نیز می باشد، فراموش نخواهند نمود. او در عمل و با همکاری، همدلی و بیش از آن با ایثار و فداکاری افراد نیروی هوایی این مهم را به اثبات رساند که با اتکال به خداوند قادر متعال و در سایه سعی و همت و با فراگیری دانش و بیش از همه با خودباوری و اعتماد به نفس می توان بر مشکلات فایق آمد و صعب ترین وناهموارترین مسیر را بر تعالی کشور، هموار نمود سخنان و دست نوشته هادر نوشته‌های به‌جا مانده از این شهید بزرگوار آمده: «اگر کسی در جمهوری اسلامى ایران بخواهد مسئولیت داشته باشد، نباید ناز پرورده باشد. ... در برابر دنیایی که روبه‌روی ما قد علم کرده، باید قوی بود؛ اراده باید قوی باشد و جوان‏ها باید از پیرها بیاموزند و کار بفهمند. این جمهوری اسلامی ... که آدم معمولی نمی‌تواند از پس آن بربیاید، وای به این‌که آدمی در لای زرورق هم بزرگ شده باشد! در سختی و رنج بزرگ‌شدن، برای سیستم مدیریتی کشور بسیار مفید است.» «... خودکفایى چیزی است که امام خمینى(ره) می‌فهمیدند و می‌دانستند که این موضوع چگونه آدم را از زیر یوغ دیگران بیرون می‌آورد. شما به وصیت‌نامه حضرت امام خمینی(ره) که توجه می‌کنید، متوجه می‌شوید چقدر روی این بخش حساس هستند. می‌فرمایند: باید روی پاهای خودتان بایستید؛ چون در رنج بزرگ شده و می‌فهمد که می‌شود خودکفا بود.» « ... ما باید این واقعیت را بپذیریم که در یک مرحله ای قرار گرفته ایم که دیگر امریکایی و انگلیسی نمی آید برای ما کاری کند. پس به امید چه کسی نشسته ایم؟ ما خود باید با تلاش پیگیر، کارهای خود را انجام دهیم و نتیجه کارهایمان را هم به آیندگانی که بعد از ما می آیند منعکس کنیم تا راه را اشتباه نروند... شما باید ثابت کنید که در این مملکت چه کاره اید و در عین حال از این نکته هم غافل نباشید که اگر باز هم جنگی پیش آمد، دنیا به ما چیزی نخواهد داد. کسی ما را پشتیبانی نخواهد کرد، بنابراین باید به فکر برنامه ریزی های اساسی خود باشیم، و از درون خود را بسازیم، برای اینکه اگر بنشینیم به این امید که دیگران به ما کمک خواهند کرد این یک خیال واهی بیش نیست، و با چنین تفکری هیچ کاری از پیش نخواهیم برد...» شهید ستاری در گفته هایش نقل کرده است که: "در آسمان، نگرش انسان نسبت به کائنات طور دیگری است. انسان در پرواز میتواند با خدایش به گونه ای دیگر خلوت کند. انسان در آسمان، زمین را جور دیگری می بیند ". مرور گزیده ای از سخنرانی سرلشکر شهید منصور ستاری در خصوص از خود گذشتگی کارکنان نیروی هوایی در طول سالهای دفاع مقدس جالب توجه است: « ... ما تا کنون نتوانسته ایم ذره ای از شجاعت و شهامت و جان دادن و حرکتهایی را که نیروی هوایی در طول جنگ داشت، نشان بدهیم. لذا احساس می کنیم که باید خودمان پیشقدم بشویم و قدمی برداریم ... به یاد بیاوریم آن روزهایی را که خلبانان، دسته دسته با هواپیماهای شکاری برای سرکوبی دشمن متجاوز به مأموریت می رفتند و می دانستند که عده ای از آنها برنمی گردند. امروز از آن لحظه که از هم خداحافظی می کردند، می توان کتابها نوشت. آنها می دانستند که می روند، ولی برنمی گردند. باید رفت و جان و خون داد و حفظ کرد ...» وی درخصوص پدافند هوایی و اهمیت آن می گفت:« ما از جنگ مسائلی را آموختیم و چیزهایی فهمیدیم که باید برای طرحهای آینده از آنها استفاده کنیم.مثلا ما این را فهمیدیم که دفاع هوایی کار یک بعدی نیست ودامنه اش خیلی گسترده ودر عین حال عمیق است.شما از همان نقطه ای که یک ماهی ،از آب دریا به اندازه ای بیرون می جهد که بتوانید آن را ببینید تا اوج آسمان مسئولیت دارید،پس دفاع هوایی کردن یک بعدی ومنطقه ای نیست ،بلکه وسیع و همه جانبه است.» عاشقانه منصور و حمیده *شما و شهید ستاری چطور با هم آشنا شدید؟من و شهید ستاری دختر دایی و پسر عمه هستیم. پدرم نظامی بود و در ارتش خدمت می کرد. یادم هست آن زمان ساکن مشهد بودیم و به دلیل شغل پدر مجبورمی شدیم به جاهای مختلف سفر کنیم. حمیده در میان گفته هایش شهید ستاری را «تیمسار» خطاب می کرد و می گفت: برای ما معلم ها خیلی مهم بود که همسرمان یک نظامی باشد. بعد در مورد ارتباط بیشتر با شهید ستاری قبل از ازدواج گفت: من و تیمسار ستاری تا لحظه دبیرستان کمتر همدیگر را می دیدیم چون رفت و آمد زیادی نداشتیم. بعد از اینکه پدر به تهران منتقل شد بعد از چند سال همدیگر را دیدیم، آن موقع شهید ستاری تازه می خواستند وارد دانشکده افسری شوند. البته ناگفته نماند که در آن روزها قصد ازدواج نداشتیم و بحثی هم مطرح نشده بود. شاید دلیلش هم این بود که من 3 سال از منصور بزرگتر بودم و این وصلت به فکر من و دیگران خطور نمی کرد. من دارای 10 خواهر و برادر و منصور دارای 4 خواهر و برادر بود؛ ولی من و منصور دو آدم شاخصی بودیم که با یکدیگر ازدواج کردیم یعنی متوجه شدیم از نظر روحی، روانی و فکری می توانیم در کنار هم زندگی کنیم.  *از روزهای خواستگاری تعریف کنید؟  موقعی که عمه جان (مادر شهید ستاری) آمدند خواستگاری، تا یک هفته پدر و مادرم با من بحث داشتند که بی دلیل نبوده منصور از پنجشنبه تا عصر جمعه می آمده اینجا(خانه ما)، درحالی که واقعا اینچنین نبوده و بنده خدا منصوربه دلیل مسافت طولانی منزل تا دانشکده (منزل آنها در ولی آباد ورامین و دانشکده در تهران بود)، به منزل ما می آمدند. خلاصه یک روز صبح جمعه پدرم که داشت می رفت بیرون به پدر گفت: دایی جان صبرکنید من هم با شما می آیم. رفت منزل و تمام وسایلش را از منزل ما برداشت با پدر رفت. پدر تعریف می کرد: منصور تا میدان امام حسین(ع) هیچ حرفی نزد تا اینکه، نزدیک خیابان اقبال که رسیدیم روبه من کرد و گفت: دایی جان من حمیده خانم را می خواهم و حمید خانم هم مرا، در این لحظه سریع درب ماشین را باز می کند و با عجله از ماشین می پرد بیرون و دور می شود...حتی دیگر نمی ایستد که جواب پدر را بشنود. پدر لباس ارتشی نداشت؛ ولی یک ارتشی تمام عیار بود با فرزندانش هم مثل یک سرباز برخورد می کرد. یادم می آید، ساعت 12 شب با خواهرم در حیاط منزل نشسته بودم که پدر آمد و مرا صدا زد و بعد از کمی مقدمه چینی پرسید: تو و منصور با هم حرفی زدید؟ من از ترس نفسم بالا نمی آمد ونمی توانستم چیزی بگم...  با ترس گفتم ما با هم حرفی نزده بودیم... پدرعلی رغم عصبانیت اولیه گفت: نمی خواهد چیزی را از من مخفی کنی من ناراضی نیستم. این پسر، بچه خواهرم است و من از کودکی او را می شناسم. من تو پیشانی منصور می خوانم یک روزی فرمانده نیروی هوایی خواهد شد. البته اگر تو پشتیبان و زن خوبی برایش باشی! اینکه از نظر سنی هم تو از وی بزرگتری مهم نیست حضرت خدیجه هم از پیامبر بزرگتر بوده است تو فقط باید برای منصور همسرخوبی باشی.  مادرم می گفت چون من تنها دخترتحصیل کرده فامیل هستم مهریه ام باید 100 هزار تومان باشد، اما با مخالفت پدرکه معتقد بودند؛ مهریه به گردن مرد است و نباید منصور را زیر دین برد 60 هزارتومان مهرم کردند و 15 اسفند سال 48 بعد از اینکه دانشکده افسری همسرم تمام شد ازدواج کردیم. پدرم دو منزل مسکونی در میدان نارمک داشت که یکی را مردانه و دیگری را زنانه کردیم و همان جا مراسم برگزار شد. حاصل این ازدواج هم 3 دختر و یک پسر است.همسر شهید ستاری در ادامه لبخندی می زند و می گوید: یک جین هم نوه دارم. حمیده خانم درباره روزهای زندگی با شهید ستاری می گوید: حدود یکسال و 7 ماه با هم نامزد بودیم آن وقت ها من در چهارراه ولیعصر کلاس زبان می رفتم. من و منصور در راه قرار می گذاشتیم که یکدیگر را ببینیم حتی گاهی تا نارمک مسیر را پیاده می آمدیم و درباره آینده نقشه می کشیدیم. البته تیمسار همه چی تمام بود در کنار کارهای فنی که انجام می داد به زبان روسی، ایتالیایی و انگلیسی به خوبی تسلط داشتند. آن روزها، تمام معلم ها بدون استثنا دوست داشتند همسر یک افسر باشند. اما شهید ستاری از نظر شخصیتی؛ ادب، نزاکت و اخلاق مرا به خود جذب کرده بود.  *زمان جنگ چه می کردید؟ پدرم یک منزل 82 متری در نارمک به ما داده بود. در آن زمان این منزل 82 متری در نظر تمام جوان ها یک قصر بود یعنی خوشبخت ترین زوج آن محله بودیم. آن موقع تازه جنگ شروع شده بود و ما دارای 3 فرزند بودیم که بعدها منزل را فروختیم و به محله 14 نارمک نقل مکان کردیم.  زمانی که شهید معاون فرماندهی پدافند هوایی شدند ما در این محله ساکن بودیم البته من خبر نداشتم که دارای چه سمتی هستند چون هیچ موقع راجع به سمت هایش چیزی نمی گفت. من همیشه دنبال یک زندگی آرام و بی دغدغه بودم حتی بعد از شهادت ایشان نیز تمام تلاشم این بود که بچه هارا خوب تربیت کنم.  *اولین باری که شهید ستاری به جبهه اعزام شدند را به خاطر دارید؟ بله، برای اولین بار که می خواستند به جبهه بروند به من نگفتند که جنگ شده، گفتند فعلا داریم یک دوره ای برای بررسی اوضاع جنگ اعزام می شویم که حدود 2 ماه طول کشید. آن روزها رسم بود وقتی شهیدی را می آوردند فرش می انداختند، ختم و مراسم می گرفتند... ولی من فکر نمی کردم روزی همسر من هم جز این شهدا باشد. همسر شهید ستاری دلیل این ذهنیتش را اینگونه می گوید: که اولا شهید ستاری خیلی جوان و شجاع بود و فکر نمی کردم حالا حالا ها از پیش ما برود و اینکه تیمسار متخصص رادار بود و من فکر نمی کردم به جبهه برود و صدمه ای ببیند.  *زمان جنگ پرواز هم داشتند؟ بله بیشتر با شهید بابایی بودند.  *بعد از شهادت بابایی با همسر شهید ارتباط هم داشتید؟ نه بعد از شهادت شهید بابایی تیمسار پیکر پاک شهید بابایی را در یک قسمتی در نیروی هوایی نگه داشت تا همسر شهید از مکه بیاید که در روز تشییع برای اولین بار بود که همسر شهید بابایی را دیدم. الان هم با خانواده هایی که با خود تیمسار ستاری شهید شدند در ارتباط هستم مثل خانم «شهید یاسینی»، خانم «شهید رزاقی» و خانم «شهید شجاعی» که فوت کردند درارتباط بودم.  *بعد از پذیرش قطعنامه خوشحال بودید که جنگ تمام شده است؟ من خوشحال شدم از اینکه منصور من دیگر به جبهه نخواهد رفت اما بعد از جنگ بلافاصله دوره بازسازی شروع شد و این خوشحالی من زیاد ادامه پیدا نکرد، چون دو سه شب بعد تصویر منصور را از تلویزیون دیدیم که گوینده اخبار اعلام کرد: منصور ستاری با حکم امام خمینی(ره) به عنوان فرمانده نیروی هوایی منصوب شدند. خلاصه از این موضوع زیاد خوشحال نشدم؛ چرا که دوست داشتم شهید ستاری در خفا برای این مملکت خدمت کنند. منصور 8 سال فرمانده نیروی هوایی بود، طولانی ترین دوره ای که سابقه داشت کسی در نیروی هوایی در این سمت باقی بماند.  *آن موقع وضعیت خانواده چطور بود؟ آن زمان به دلیل امنیت تیمسار به ما می گفتند باید نقل مکان کنید و به پایگاه نیروی هوایی برویم، ولی حدود دو ماه من وسایلم را جمع نمی کردم و اصرار داشتم که در منزل خودم در میدان 14 نارمک بمانم. تا لحظه شهادت تیمسار هم ما در آن محل ساکن بودیم تا اینکه من بازنشسته شدم.  *بچه ها به تیمسار بودن پدرشان افتخار می کردند؟ حتی بعد از شهادت پدر هم نگفتند که شهید ستاری پدرشان بوده است. یادم است که پسرم همیشه شاگرد اول دانشگاه صنعتی شریف بود و تازه مدرک کارشناسی گرفته بودند که وقتی اساتید دانشگاه آمدند برای عرض تسلیت یکی از اساتید وسط آن همه جمعیت رو به قبله گفت: به این قبله محمدی تا موقعی که به من اطلاع ندادند که تیمسار شهید شده و پدر فلانی است خبر نداشتم که سورنا ستاری پدرش فرمانده نیروی هوایی بوده است. چون شهید ستاری در گوش فرزندانش خوانده بود که هر کس شخصیتش مربوط به خودش است.  *روز شهادت شما کجا بودید؟ یک هفته قبل از شهادت، تیمسار به من گفت: حمیده خانم قرار است ما خانوادگی برویم کیش ( برای بازدید و سخنرانی برای فرمانده ها). گفتم: شبنم امتحان علوم پایه دارد و من حتما باید پیش او باشم به همین دلیل نمی توانم بیایم. گفت: پس من و دامادم می رویم. این موضوع گذشت... بعد از دو روز گفت: چهارشنبه می رویم و شب پنجشنبه برمی گردیم. پرسیدم؛ برنامه سفرتان چیست؟ گفت اول می رویم کیش و بعد اصفهان.  گفتم: دامادمان از اول هفته تا آخر هفته مشغول مداوای بیمار است، شما هم که برنامه تان فشرده است. گفت: شما چه صلاح می بینید؟ گفتم به نظر من بهتر است که شما تنها بروید و صبح چهارشنبه 13 دی ماه راه افتاد و رفت.  یادم هست دو شب قبل از اینکه ماموریت برود، دیدم تمام لوح ها و عکس ها را از قاب در آورده و مرتب می کند و من تعجب کردم چون هیچ وقت چنین کاری نمی کرد. پرسیدم چرا عکس ها را از قاب درآوردی؟ گفت شما که نمی توانید همه این هارو بزنید به دیوار، می خواهم یک آلبوم خانوادگی درست کنم. من همیشه سربه سر منصور می گذاشتم که اگه شما بروید زنگ می زنم به علی آقا (باجناق منصور که در قم ساکن بودند) بیاید و این بزغاله (از طرف نیروی هوایی یک بزغاله ای به شهید هدیه داده بودند که هر روز صبح با دستان خودشان به این بزغاله غذا می دادند) را بکشد ما هم یک چلو گوشتی دور هم بخوریم.  وقتی داشت می رفت پرسید کی خونه است؟ گفتم: همه رفتند فقط سورنا خونه است. منصوررفت سورنا را که خواب بود بوسید و قتی از پله ها آمد پایین دیدم چشمانش قرمز شده و با دست به هم می مالد، متوجه شدم گریه کرده و بعد آمد سمت من؛ یک ساک کوچکی داشت، که وسایل شخصی اش را داخل آن می گذاشت، آن ساک و اسلحه اش را به من داد و گفت در جایی مطمئن بگذار... مراقب خودت و بچه ها باش خداحافظ. هر وقت تیمسار ماموریت می رفت من از زیر قرآن ردش می کردم؛ آن روز به قدری عجله داشت که حتی صبر نکرد که از زیر قرآن ردش کنم... ساعت 8 و نیم شب قرار بود منصور برگردد. من برای شام سوپ و کتلت درست کرده بودم. هر چقدر منتظر ماندم نیامد. ساعت 2و نیم بود که با دفترفرماندهی تماس گرفتم پرسیدم تیمسار کی می آیند؟ گفتند یک مقدار تاخیر دارند.  ساعت 4 و نیم صبح بود، آن موقع دخترم تازه عقد کرده بود و آن شب خانه پدرشوهرش مانده بود که به من زنگ زد و گفت: مادر دو نفر آمده اند منزل پدر شوهرم و عباس( داماد شهید تیمسار ستاری) را با خودشان بردند. پرسیدم کجا؟ گفت: نمی دانم. هر چقدر تماس می گرفتیم جواب قانع کننده ای به ما ندادند، تا اینکه تماس گرفتند و گفتند تیمسار هنگام پیاده شدن از هواپیما سرش به بال هواپیما اصابت کرده و زخمی شده و الان بیمارستان هستند شما حاضر شوید می آییم دنبالتان! هنگام پیاده شدن از ماشین وقتی خواستم در را ببندم راننده به من گفت: حاج خانم بیمارستانی درکار نیست تیمسار شهید شده و در آن لحظه دیگر متوجه نشدم چه شد.  دامادم که برای تحویل گرفتن تیمسار رفته بود، دیده بود که به جز تیمسار 12یا13 شهید دیگر هم هست. ساعت 11 و نیم صبح بود که به طور رسمی از رادیو اعلام کردند تیسمار «منصور ستاری» فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید.  از آن موقع شب به هر طریقی که بود خودم را نگه داشتم ولی صبح دیگر طاقت نیاوردم که یک دفعه دیدم دختر کوچکم آمد جلو، با اینکه چشمانش قرمز شده بود؛ ولی گریه نکرد. چرا که من به بچه ها یاد داده بودم که هیچ کجا گریه نکنند و بیشتر بیان کنند. خلاصه مرا در آغوش گرفت و با همان لحن بچگی اش به من گفت: مادرجان پدر به ما یاد داده که احساس کنیم گاه گاهی نیست، ما فکر می کنیم پدر یک ماموریت یک ماهه رفتند و اگر 6 ماه گذشت فکر می کنیم یک ماموریت 6 ماهه رفتند و اگر یکسال گذشت فکر می کنیم یک ماموریت یکساله رفتند. برای ما مهم این است که شما خودتان را برای ما نگه دارید و به فکر خودتان باشید. و یک مثال قشنگی هم زد که مرا خیلی آرام کرد و گفت: مادر، تمام ما آدم ها مثل عروسک های خیمه شب بازی هستیم که نخش دست خداست و هر وقت بخواد می خندیم، هر وقت بخواد گریه می کنیم و همه ما مطیع اراده او هستیم. این بچه با این سن و سال کمش به قدری مرا آرام کرد و درس بزرگی به من داد که آن لحظه به خودم و به منصور مرحبا گفتم.  *پیگیر علت حادثه سقوط هواپیما هم شدید؟ من معتقدم عمر دست خداست؛ اگه خدا نخواهد برگی از درخت نمی افتد و اگر خدا نخواهد پاییز و زمستان و بهار نمی شود. گفتم عمر دست خداست و پیگیری هم نکردم. در این زمینه پرونده ای هم تشکیل شد؟ همسر من بقدری صادق و با ایمان بود که کسی کاری به کارش نداشت. خود شهید هم معتقد به ضرب المثل طلا چه پاک است چه منتش به خاک است بود و به همین دلیل خیلی از مسائل را پیگیری نمی کرد من هم سعی کردم بعد از شهادت منصور فرزندانم را به آن مقاصد و هدفی که من و همسرم برایشان در نظر داشتیم، برسانم و به تبعیت از او موضوع را پیگیری نکردم و گفتم راضی هستم به رضای خدا.  *در این چند ساله چهره شما را رسانه ها خیلی کم دیدیم دلیلش چه بوده؟ دلیل خاصی ندارد بیشتر درگیر تحصیل بچه ها بودم. چه در زمان حیات تیمسار و چه بعد از شهادتش، همیشه می گفتم من یک رسالتی بر دوشم است و آن تربیت فرزندانم به نحو احسن است و از این بابت خدارو شکر می کنم که فرزندان خوب و صالحی را تربیت کردم.  *شهید ستاری شیمیای هم بودند؟ تا زمانی که منصور در قید حیات بود من از این موضوع هیچ اطلاعی نداشتم؛ یکی از غذاهای مورد علاقه ایشان کوکو سبزی و سبزی پلو با ماهی بود. هر وقت که میهمان داشتم مخصوصا همان غذا را می پختم. از دور که می آمد می گفت: به به، معلومه چی داریم. ولی این اواخر می دیدم وقتی می آمد به خانه می گفت: چی داریم؟ من تعجب می کردم! می رفت در قابلمه را باز می کرد و می گفت: سبزی پلو با ماهی داریم.  بعدها که شهید شد متوجه شدم در یک عملیاتی برای اولین بار ماسک را از صورتشان برداشته و به یک راننده لودر داده بود و بعدها هم در جنگ به کسانی که ماسک نداشتند ماسک خودش را می داده و در این حین شیمیایی شده بود. بعضی وقت ها که از جبهه می آمد، می دیدم لباسش را در می آورد و داخل یک کیسه ای نایلونی کرده و می انداخت داخل سطل زباله. وقتی به او می گفتم تمام این لباس ها که سالم است! می گفت: نه شما به این لباس ها دست نزنید، هیچ وقت نمی گفت این لباس ها شیمیایی است و ما هم اطلاع نداشتیم.  هیچ وقت به زبان نمی آورد، پاهایش همه زخم بود بدون اینکه من بفهمم؛ به طور اتفاقی دیدم که لای همه انگشتان پاهایش زخم است. پنبه و مرهمی می گذاشت لای انگشتان و به ما هم نمی گفت که این ها چیست.  *آیا در این چند ساله از شما برای ساخت مستند شهید ستاری درخواستی شده است ؟ جدیدا یک مستندی خواستند از شخصیت شهید ستاری بسارند ولی هنوز قبول نکردم.  *به نظر شما آیا سازمان ها و ارگان های متولی ترویج فرهنگ ایثار و شهادت توانسته اند در این حوزه موفق عمل کنند؟ متاسفانه تصاویر شهدایی که بر روی دیوارها نقش بسته، عملا کسی آن شهید را نمی شناسد و نمی داند که این شهید چه جانفشانی هایی برای وطنش کرده، وقتی من این عکس ها را می بینم آن عکس فقط نشان دهنده این است که این شهید رفته جنگ و جانش را از دست داده، اما جز خانواده شهدا و همرزمانش کسی نمی داند که شهید چه فداکاری هایی کرده است. معرفی شهدا می تواند الگو و مشوقی برای نسل جوان باشد تا راه شهدا ادامه یابد. من هم دوست دارم از شوهرم یاد شود. او افسری مومن و معتقد و مصمم به کار بود؛ ولی از وی کم وبیش آن هم به بهانه سالگرد شهادتش یادی می شود. متاسفانه حتی در ورامین( زادگاه شهید تیمسار ستاری ) شهید ستاری را نمی شناسند.  من که همسر شهید ستاری هستم، می دانم او چه سختی هایی را تحمل کرده است. شهید ستاری فقط چند ساعت در منزل حضور داشت و مدام به پرسنلی که در بیمارستان بستری بودند سر می زد و تا زمانی که در سمت فرمانده نیروی هوایی خدمت می کرد نیروی هوایی به چیزی نیاز نداشت؛ چرا که تمام ما یحتاج داخلی هواپیما را خود پرسنل تعمیر و فراهم می کردند.  شهید ستاری خانواده های شهدا را صدا می زد و جویای اوضاع و احوالشان بود. آن هنری که بلد بود، وسیله اش را می خرید و در اختیارشان می گذاشت یعنی در ریزترین کارها هم وارد می شد.  *تیمسار اهل آشپزی هم بود؟ سال 54 در رشته برق و الکترونیک قبول شدند آن موقع 4 سال مشغول به تحصیل شدند و دیگر اداره نمی رفتند. وقتی من از مدرسه می آمدم، تیمسار بچه را نگاه می داشت، آشپزی می کرد، پرده دوزی می کرد و هر کاری که در منزل بود را انجام می دادند.  حتی یادم هست آن موقعی که در میدان 14 نارمک بودیم یک پارچه ای خریده بودم می خواستم برای یک مجلس جشنی آماده اش کنم پارچه را برش و کوک های شلی زده بودم که به من اطلاع دادند پدرم در بیمارستان بستری است و دو روزی که رفتم پیش پدرم فرصتی نشد که لباس را بدوزم. آن موقع با وجود اینکه هر دو نفر ما کارمند بودیم ولی پول اینقدر در دست و بالمان نبود و ما هم عادت نداشتیم از خانواده هایمان کمک بگیریم. به هر حال وقتی که از بیمارستان آمدم گفتم: فرداشب با بچه ها به جشن نمی روم چون فکر نمی کنم لباسم را بتوانم تا آن موقع آماده کنم.  شهید گفت: حالا پاشو یک نگاهی به چرخت بنداز گفتم: چرا مزاح می کنی؟ بعد بلند شد و دستم را گرفت برد سمت چرخ خیاطی. دیدم لباس دوخته شده و اتو شده آویزانش کرده به دیوار. وقتی لباس را پوشیدم انگار یک خیاط ماهر این لباس را دوخته بود. در آن ده سال قبل از انقلاب یاد ندارم وسیله ای را برای تعمیر بیرون داده باشیم.  حتی یک دفعه با ماشین تصادف کرده بود و گلگیرو کنار ماشین آسیب دیده بود. یک روز صبح دیدم صدای تق تق می آید. از خواب بیدار شدم دیدم دارد صاف کاری و بتونه کاری می کند و چند روز بعد هم رفت رنگ گرفت و ماشین را نقاشی کرد.  *ماشین تان چه بود؟ آن موقع گالانت 77 داشتیم. زمانی که ازدواج کردیم تا زمانی که دختر اولم به دنیا آمد ماشین نداشتیم بعد از اینکه پسرم را باردار بودم تازه پیکان13 هزار تومانی به بازار آمده بود که رفتیم وثبت نام کردیم .  *پیکان جوانان؟همسر شهید با خنده می گوید: بله. بعد از یک ماه از تولد پسرم ما صاحب ماشین شدیم.  *تیمسارچند سال آمریکا بودند؟ بعد از ازدواج ما، 7 ماه دوره کنترل رادار را در امریکا گذراند.  *صحت دارد که شهید ستاری در خاورمیانه بهترین بودند؟ بله عکس ایشان را داخل روزنامه ها انداخته بودند و در این حوزه ممتاز شناخته شده بود.  *پیکر شهید سالم بود؟ خیر کاملا سوخته بود.  *شما دیدید؟ نه، به ما گفتند بهتر است همان تصویری که موقع رفتن در ذهنتان نقش بسته همان تصویر در ذهنتان بماند.  *پیکرشان کدام قطعه از بهشت زهرا (س) در خاک آرامیده؟ قطعه 29  *هر چند وقت به بهشت زهرا می روید؟ من هر وقت دلم بگیرد و با ایشان حرف داشته باشم، سر مزارشان می روم. در کنار شهید ستاری کدام یک از شهدا مدفون هستند؟ شهید صیادشیرازی، شهید رزاقی و شهید شجاعی.  *تا کنون کرامات و یا خواسته ای از شهید داشته اید؟ بله، من هر چه می خواهم شهید را واسطه قرار می دهم بین خودم و امام حسین(ع) و این موضوع مرا تسلی می دهد چرا که می دانم شهید این کار را انجام می دهد. یادم هست، می خواستم برای پسرم زن بگیرم، البته خود شهید قبل از شهادت عروسش را انتخاب کرده بود. پدر عروسم با تیمسار هم دانشکده ای بودند، یک روز شهید ستاری آمدند و گفتند خانم تیمسار عماد آمده اند تهران و ما رو دعوت کرده اند. آن موقع پسرم 13 سال و عروسم 9 ساله بودند. در آن زمان هیچ قصدی در کار نبود ما رفتیم میهمانی و وقتی از میهمانی برگشتیم، پسرم از ماشین پیاده شد و رفت درب پارکینگ را باز کند منصور گفت: خانم من عروسم را پیدا کردم.  زمانی هم که ما دنبال یک همسر خوب برای پسرم بودیم صحبت های آن روز منصور درگوشم بود. ولی خب بعد از شهادت تیمسار ستاری ما کمتر یکدیگر را می دیدیم. تا اینکه یک روز در دانشکده هوایی مراسمی بود که تیمسار عماد آمدند دنبال من و آن موقع پای صحبت بچه ها و آینده شان پیش آمد.  من همش در این فکر بودم که این موضوع را به پسرم بگویم یا نه. تا اینکه شب، خواب تیمسار را دیدم، در خواب دیدم تمام اقوام در منزل ما هستند، به مادرم که آن موقع فوت کرده بودند گفتم: مادر من برای ناهار چی درست کنم گفت: برو آن زودپزی را که با منصور خریدید بیار تا من آبگوشت بار کنم. در حین گشتن بودم که خواهرم گفت منصورآمده من دیگر جستجوی پلو پز را رها کردم و دویدم سمت منصور. دیدم منصور با همان لباس بسیجی اش آمده و خودم را انداختم روی شانه هایش و زدم زیر گریه که منصور تا حالا کجا بودی؟ من این همه کار دارم. گفت: برو لباس هایت را بپوش و برویم هر چه که لازم داری بخر. من تا آمدم لباسم را عوض کنم دیدم خانم هایی لباس های سفید مثل لباس احرام به تن دارند و دیس های برنج و کباب را پخش می کنند گفتم این هارو کی آورده؟ خواهرانم گفتند منصور خان. آمدم سمت منصور که بگویم شما کی این هارو آوردید که متوجه شدم منصور نیست و یکدفعه از خواب پریدم.  پیش خودم تعبیر کردم که منصور از این وصلت راضی است و شب بعد به پسرم موضوع را گفتم و قرار شد فردا شب با یک دسته گل به همراه دختر و دامادم برویم خواستگاری. اما ایشان صبح بدون اینکه چیزی بخرد رفته بود منزل تیمسار. دقیقا همانطوری که پدرش خواستگاری کرده بود عروسم را از پدرش خواستگاری کرد.  و کلام آخر...؟ خدا را شاکر هستم این همت را به من داد تا توانستم این رسالت را بدون کمک و مساعدت دیگران با موفقیت به پایان برسانم. شهید منصور ستاری درآئینه دکتر شبنم ستاریمن فرزند اول بودم و پدرم نسبت به من نظارت بیشتری داشتند، چون دوران مدرسه من پیش از انقلاب شروع شد. اما با شروع جنگ تحمیلی این نظارت قطع شد. در اصل ما ایشان را از همان روزها از دست دادیم. شاید اگر جنگ پیش نمی‌آمد کمتر متوجه می‌شدیم که فرزند یک نظامی هستیم و پدر ما مسوولیت‌های سنگینی برعهده دارد. در آن دوران همیشه منتظر خبر بدی از ایشان بودم. البته خیلی ناگوار است که یک کودک دبستانی هر زمان به این فکر باشد که پدرش را از دست خواهد داد. از پدر کمتر خبر داشتیم، ایشان هیچ وقت اسرار نظامی را در خانه بازگو نمی‌کرد و تنها خبر عملیات‌ها را از طریق رادیو و تلویزیون متوجه می‌شدیم. عملیات هم که تمام می‌شد منتظر بودیم که یا ایشان به خانه بیایند یا خبری از ایشان بیاورند. آنچه از پدرم به یاد دارم آن است که با جان و دل و اخلاص به ماموریت می‌رفت و هیچ کار دیگری برایشان اولویت نداشت. حتی خاطرم هست که مادر از حج مراجعت کرد و پدر ماموریت بود و نتوانست به استقبال ایشان برود. پدر انسان بسیار فعالی بودند و همیشه تصورم بر این است که چطور می‌توانم این قدر فعال باشم. شاید می‌دانستند که طول عمرشان زیاد نخواهد بود. برای ایشان 24 ساعت، به اندازه 48 ساعت ارزش داشت و استفاده می‌کردند. پدر در کارهای منزل بسیار دخیل بودند، به طوری که تمام کارهای تاسیساتی منزل را انجام می‌دادند، لوله‌کشی، برق‌کشی و نقاشی ساختمان تا کارهای جزیی‌تر حتی کاغذ دیواری خانه‌مان را خودشان انجام می‌دادند. موکت کردن منزل و نجاری همه را خودشان انجام می‌دادند. حتی اولین میز تحریر من را پدرم ساخت یا مثلا اولین آتاری را پدرم برایم ساخت این برای من بسیار لذت‌بخش بود. آن زمان رایج نبود که چنین چیزی در خانه داشته باشیم. من به مدرسه تیزهوشان می‌رفتم و جهشی درس خوانده بودم و پدر خیلی پیگیر درس من بودند. به همراه پدر به مدرسه می‌رفتم و هر روز صبح او به دانشگاه می‌رفت و من را به مدرسه می‌رساند و در راه درس و جدول ضرب تمرین می‌کردیم. ایشان نقاشی هم می کشیدند و آخرین تابلو نقاشی ایشان بعد از شروع جنگ تا زمان شهادت نیمه‌کاره باقی‌ماند. شاید هر کدام از این هنرهایی که نام بردم نیاز به کلاس و آموزش داشت ولی ایشان با اعتماد به نفس و بدون گذراندن دوره‌های آموزشی این کارها را انجام می‌دادند، همه اینها از خودباوری بالای ایشان نشات می‌گرفت همین خصوصیت در زمان جنگ با شجاعت و رشادت در مدیریت نشان دادند. تا جایی که می‌دانم و شنیده‌ام که خیلی از ابتکارهای ایشان در دانشگاه‌های جنگ تدریس می‌شود. باید بگویم، آن چیزی که در قالب بسیار بزرگ به عنوان شجاعت می‌شناسیم من در قالب کوچک به عنوان کودک در شخصیت پدرم به عنوان شجاعت می‌دیدم.  ایشان بیشتر از آنچه که می‌دانستند خودآموز بود، در منزل همیشه مشغول کاری بودند و در کنار این مسائل جوابگوی تمام افراد آشنا و فامیل هم بودند. زمانی که فصل امتحان می‌شد، منزل ما شلوغ بود در مقاطع مختلف اشکالات و مسائل خود را از طریق پدرم حل می‌کردند. چون ایشان رشته برق و الکترونیک در دانشگاه تهران را گذرانده بودند ولی با شروع جنگ درس را رها کردند. حتی بعد از جنگ دوستانشان بدون اطلاع، ایشان را در دانشگاه ثبت نام کردند ولی پدرم نپذیرفتند چون مسوولیت بزرگی را برعهده داشتند. پدر در تمام سمت‌هایی که بودند امکان تحصیل را برای تمام هم‌رده‌ای‌های خود فراهم می‌کردند. ایشان اعتقاد داشتند که به دانش بسیار بالایی نیاز داریم و باید به دانش روز متکی باشیم. خودشان هم در مراحل مختلف کاری از دانش بالا و به روزی برخوردار بودند و این در شرایطی است که آن زمان اینترنتی در کار نبود و از نظر اطلاعاتی و اقتصادی در تحریم بودیم، ولی ایشان اطلاعات گسترده و به روزی داشتند و حتی در سفرهای برون مرزی، اطلاعات گسترده و به روز ایشان فرماندهان دیگر کشورها را به تعجب وامی‌داشت و این دانستن منوط به مطالعه بالای ایشان بود. یادم هست که در دوران تحصیل هر وقت که از خواب بلند می‌شدم، می‌دیدم که چراغ اتاق کار پدر روشن است و ایشان مشغول مطالعه هستند. ایشان همیشه به دنبال راه حلی برای مشکلات می‌گشتند و هیچ وقت احساس شکست نمی‌کردند و همیشه باور داشتند که خواستن توانستن است. خیلی از تحقیقاتی که در زمان فرماندهی ایشان انجام شد برگرفته از دست نوشته‌های ایشان است. پدر درزمان حضورشان در نیروی هوایی دید چند جانبه داشتند و به همه چیز توجه می‌کردند. اولین هواپیمایی که در ارتش ساخته شد، در زمان فرماندهی ایشان بود. آن موقع به این باور رسیدیم که در کشور می‌توان هواپیما ساخت. تاریخچه نیروی هوایی در زمان ایشان نوشته شد و 3 فیلم سینمایی در زمان ایشان ساخته شد و بارها و بارها فیلمنامه های مختلفی را روی میز ایشان می‌دیدم با این همه کار فیلمنامه‌ها را می‌خواندند. فیلم دایره سرخ آخرین فیلمی بود که ساخته شد. با وجود همه این فعالیت‌ها هیچ جا اسم و نام ایشان را نمی‌بینیم چون به دنبال شهرت نبود و تنها آرزویشان این بود که بتواند خدمت کند. مسائل رفاهی پرسنل شان بسیار برای ایشان مهم بود. فروشگاه‌های رفاهی شمس که مخفف نام ایشان است و بعد از شهادت این نام بر فروشگاه‌ها اطلاق شد. ایشان فکر می‌کردند که با رفاه می‌توانند پرسنل نیروی هوایی را به کار راغب‌تر کرده و تمرکز آنها روی مسائل دیگر نباشد. یکی از خاطرات جالبی که از پدرم به یاد دارم این است که چندی قبل از شهادت ایشان من نامزد کردم و یادم است که یک روز با پدرم درباره میزان مهریه صحبت می کردیم، پدر انسان خیلی جالبی بود، ایشان سوال کردند: «می‌دانید مهریه مادرتان چقدر است؟؟» گفتم: «نه!! نمی‌دانم» گفتند: «مهریه مادر شما فلان قدر است. در آن زمان مهریه مادر شما بسیار بالا بود، ولی شما تا به حال دیدید که ما در این مورد صحبتی بکنیم. پس مهریه کم ارزش‌ترین چیزی است که وجود دارد. ما اصلا در مورد مهریه صحبتی نداریم» و اصلا صحبتی در مورد این مساله نشد. خبر شهادت پدر واقعاً برایمان غیرمنتظره بود، من و همسرم در آن زمان ازدواج رسمی نکرده بودیم و خبر شهادت پدر را ابتدا به او داده بودند. از من پرسید: «که از دفتر پدر آمده‌اند تا من را به آنجا ببرند اشکالی ندارد؟» سوال کردم: « فکر نمی‌کنید برای پدر اتفاقی افتاده باشد؟» همسرم گفت:« فکر نمی‌کنم اگر این طور بود به ما می‌گفتند» و از طرفی هم به مادرم گفته بودند که پدر تصادف کرده اند و در بیمارستان بستری هستند، در همین گیر و دار خبر شهادت ایشان را از رادیو شنیدیم. چون کسی نتوانست خبر شهادت را مستقیم به ما بدهد. پدر هیچ وقت از رفتن صحبت نمی‌کرد، ایشان انسان فوق العاده مثبت و پرانرزی بود و همیشه با انرژی مثبت صحبت می‌کردند و این موضوع اجازه نمی‌داد که این تفکر در ذهن ما ایجاد شود. بیشترین انتظار پدر از ما داشت این بود که انسان‌های صادق و مخلصی باشیم و سعی کنیم تا جایی که توان داریم در خدمت مردم باشیم. ایشان با مردم بودن را بسیار می‌پسندیدند و همیشه تاکید بر مطالعه داشتند و از موفقیت‌های ما خوشحال می‌شدند و ما هم سعی می کردیم که جوابگوی انتظارات ایشان باشیم. پدرم طوری برخورد می‌کردند که این موفقیت‌ها کمتر از چیزی است که باید باشد. تنها وظیفه شما همین است. ستاری به روایت دوستان * همرزم شهید: «بعضی ها را با اینکه در زندگی نیز همدم و رفیقشان بودهای، فقط بعد از مرگ میتوان شناخت. شهید ستاری اهل تظاهر نبود، ادعای عدم تعلق نداشت، از زهد دم نمیزد و شعار سیر و سلوک نمی داد. او را که می دیدی، باور نمی کردی فرمانده ای است وارسته و از دنیا گسسته. دست و دلش باز بود، ولی نه برای خودش. نسبت به مردم بخشنده بود و کریم. امکانات خوبی در اختیار داشت، اما نه برای رفاه زندگی شخصی. زاهد بود، نه در گفتار. یک بسیجی تمام عیار بود، ولی نه فقط در ظاهر ». * همرزم شهید: «شهید ستاری، دل سوز انقلاب بود و دردمند مردم. سیمایش همیشه پر از لبخند بود و امید و روحش سرشار از اتکال به خدا و دلگرم به وجود رهبر. وقتی بچه ها به چهره اش نگاه می کردند، خستگی از تنشان می رفت و مشکلات را فراموش می کردند. با اینکه او خود از همه خسته تر بود و باری عظیم بر دوش داشت. این جمله ورد زبانش را هرگز فراموش نمی کنم که می گفت: با توکل بر خدا کار را شروع کنید، من هم کمک می کنم.» * امیر غلامرضا آقاخانی : « من با شهید ستاری در دانشکده افسری تحصیل می کردم ، ایشان با وجود اینکه یک سال از من جلوتر بودند اما رابطه نزدیک و خوبی با هم داشتیم. به یاد دارم روزی از طرف مجله ماهنامه ارتش آمده بودند و از دانشجویان سال دوم و سوم سوال می کردند، سوالاتی از این قبیل که چرا به ارتش آمده اید؟ در آینده چه شغلی را می خواهید در ارتش داشته باشید؟ و یا هدفتان از رسیدن به این شغل چیست؟ هرکدام از بچه ها چیزی می گفتند، آن زمان در دانشکده جوی حاکم بود که اکثر بچه ها می خواستند رسته پیاده را انتخاب کنند و به آن "عروس جبهه های نبرد " می گفتند ولی شهید ستاری در پاسخ آن سوال کننده گفت من می خواهم فرمانده نیروی هوایی بشوم! وقتی گزارشکر علت و انگیزه را از او پرسید، دقیقا این جمله را گفت: اقتدار هر مملکتی در ارتش آن است، و اقتدار هر ارتشی در نیروی هوایی آن. گزارشگر پرسید: اگر شما فرمانده نیروی هوایی بشوید چه خواهید کرد؟ او جواب داد: نیروی هوایی قدرتمندی را می سازم که هواپیماهایش در داخل مملکت ساخته شود. امیر ستاری، این حرفها را زمانی می زد که 19 سال بیش نداشت و اصلا معلوم نبود که به کدام یک از نیروهای سه گانه ارتش فرستاده خواهد شد. پس از دوره دانشکده افسری، من و ایشان به نیروی هوایی منتقل شدیم. هفده سال از آن دوران گذشت و سرانجام شهید ستاری به سبب لیاقتها و رشادتهایی که در دوران جنگ از خود نشان داد به فرماندهی نیروی هوایی منصوب شدند. ایشان تعدادی از بچه های دوران دانشکده را که می شناختند احضار کردند و دقیقا به همان خاطره ای که من نقل کردم اشاره کرد و گفت: به خودم قول دادم نیروی هوایی مقتدری در ایران داشته باشم. روزهای سخت جنگ است و ما باید به نحوی تلاش کنیم که ملت قهرمان ایران حضور ما را در صحنه های نبرد ببینند و دلگرم شوند. باید بجنبیم، فرصت کوتاه است. از خصوصیات امیر این بود که در انجام کارها و پروژه ها مرتب می گفت: فرصت کم است، وقت نداریم. این برای من یک معما شده بود تا اینکه او به درجه رفیع شهادت نائل آمد. تازه فهمیدم، شاید منظور از اینکه وقت نداریم و فرصت کم است این باشد که او می دانسته عمر پر بارش بیش از 46 بهار نخواهد داشت. به همین دلیل عجله زیادی در انجام پروژه هایی که شروع می کرد، داشت». *دوست شهید: «سال 1357 بود و منصور با درجه سروانی در تهران مشغول به خدمت بودو دل بزرگ او همیشه به آینده می اندیشید. آن روزها تهران و اکثر شهرهای ایران صحنه زد و خورد مردم و نیروهای نظامی بود. از قم به تهران آمدم تا او را ببینم. چهره ای در هم و متفکر داشت. ایشان را از جریانات و اتفاقاتی که در قم می گذشت مطلع کردم. غمی عمیق در چهره اش نشست و اندیشه ای بزرگ ذهنش را به تلاطم واداشت. او هم مرا از آنچه در نیروی هوایی می گذشت مطلع کرد. وقت خداحافظی که رسید با حالت عجیبی گفت: «تعدادی از پرسنل پدافند نیروی هوایی که فعالیتهای انقلابی دارند می خواهند بدانند در این موقعیت حساس تکلیفشان چیست؟ در ارتش بمانند یا آن را ترک کنند و به صف مردم بپیوندند.» او از من خواست تا این موضوع را از نماینده امام سؤال کنم. به قم که رسیدم نزد نماینده امام (آیت الله محمد یزدی) رفتم و مسأله را طرح کردم. ایشان فرمودند: «در ارتش بمانند ولی برای انقلاب کار کنند، ما نمی خواهیم به ترکیب ارتش دست بخورد.» گفتم: «من نمی توانم مطلب را شفاهی بگویم لطفاً مکتوب بفرمایید.» ایشان هم نامه ای نوشتند و آن را داخل پاکتی قرار دادند و گفتند: « از قول من به این افسران شجاع سلام برسانید.» منصور که نامه را خواند چهره اش از هم گشوده شد. آن اندوه قبل دیگر در او موج نمی زد. رو به من کرد و گفت: «سلام ما را به حاج آقا برسانید و بگویید اکثر پرسنل نیروی هوایی دلهایشان با شماست و اگر موقعیتی به دست آورند برای پیروزی انقلاب با طاغوت خواهند جنگید.» یک ماه بعد در 21 بهمن ماه 1357 این وعده به حقیقت پیوست و نیروی هوایی به صف انقلاب مردم ملحق شد.» * همرزم شهید: «شهید ستاری را همواره علاوه بر یک فرمانده شجاع به عنوان نیروی بسیجی می شناختم. عملیات والفجر 8 بود، ما از اصل غافلگیری دشمن استفاده کرده و تمام تجهیزاتمان را در استتار کامل نخل ها پنهان کرده بودیم. شهید ستاری مسئول پدافند هوایی بود و طبق نقشه گام به گام با عملیات هماهنگ بود اما در همان اولین روز شروع کار، سیستم سایت موشکی هاگ توسط دشمن شناسایی شد. عراق هم بلافاصله از سیستم موشکهای لیزری و ضد رادار خود استفاده کرد و رادارهای هاگ ما را از کار انداخت. بعد از اینکه سایت موشکی و پدافندی از کار افتاد، حجم بمباران دشمن به شدت افزایش یافت. در واقع ما از نظر پدافند خلع سلاح شده بودیم. عراق اقدام به بمباران شیمیایی کرد. صحنه های آزار دهنده و عجیبی به وجود آمده بود، به شدت ناراحت و مضطرب بودم. سراغ جناب ستاری را گرفتم اما در آن شرایط حساس کسی از او خبری نداشت. گفتم: «هر طور شده ایشان را پیدا کنید.» بعد از مدتی شهید ستاری با چهره ای خاک آلود وارد اتاق شد. با لحن اعتراض آمیزی گفتم: «شما کجائید؟ اینها دارند بچه ها را دسته دسته به شهادت می رسانند، یک فکری کنید.» چهره ستاری آرامش خاصی داشت. گفت: «در منطقه عملیاتی بودم، سایت هاگ را راه اندازی کردیم و حالا در حال حفاظت از آسمان منطقه است. آرامش عمیقی وجودم را فرا گرفت. جلوی بمبارانهای دشمن گرفته شوده بود.»  * دوست شهید: «برای شرکت در مراسم سالروز استقلال پاکستان، همراه شهید ستاری به آن کشور سفر کردیم، در کنار این مراسم، برنامه هایی را برای هیئت ایرانی تدارک دیدند، تا از مراکز نظامی کشور بازدید کنند. یکی از مراکز که برای بازدید در نظر گرفته شده بود، مرکز سیستم ارتباطات راداری بود، این سیستم به وسیله مهندسین آمریکایی تهیه شده بود، و طرز کار آن اینگونه به نظر می رسید که در یک اتاق اصلی، اطلاعات همه رادارهای موجود در کشور دریافت می شد. فرمانده نیروی هوایی پاکستان، (ژنرال حکیم) مشغول ارائه اطلاعاتی کلی درباره روش کار آن سیستم بود، که تیمسار سؤالاتی را پیرامون نحوه عملکرد سیستم و مسایل فنی هواپیما پرسید سؤالات کاملاً تخصصی بود. پس از پایان بازدید ژنرال حکیم به خانم بی نظیربوتو گفت: «فرماندهان نیروی هوایی زیادی را ملاقات کرده ام، ولی تا این لحظه فرماندهی را به دانایی، دانشمندی و با هوشی تیمسار ستاری که در مسایل غیر از تخصص سیستمهای رادار خود تبحر داشته باشد، ندیده ام. روز بعد «غلام اسحاق خان» رئیس جمهورپاکستان مراسمی را جهت تجلیل از تیمسار ستاری تدارک دید. در آن مراسم بود که بالاترین نشان نظامی پاکستان توسط رئیس جمهوری آن کشور به تیمسار اعطا شد.» * دوست شهید: سال 1370 برای تیمسار ستاری کسالتی پیش آمد، که در بیمارستان بستری شد، با شنیدن این خبر برای دیدارشان به بیمارستان رفتم، پرستار برای تزریق آمپول به اتاق آمد و گفت: «انشاالله تیمسار خوب خواهند شد و از این تزریق های پی در پی و بوی الکل راحت می شوند. تیمسار خندید و گفت: «نگران نباش! شامه من سالهاست که از استشمام هر بویی معذور است». من با وجودی که ارتباط بسیاری با او داشتم، از موضوع بی خبر بودم با تعجب پرسیدم: «تیسمار! تا آنجا که من به یاد دارم، حس بویایی شما خوب کار می کرد؟ تیمسار پاسخ داد: «بله، تا عملیات خیبر». تازه به خاطر آوردم که ستاری جانشین فرمانده قرارگاه رعد بود، و بر اثر شیمیایی شدن در عملیات خیبر، حس بویایی خود را از دست داده است. این آتش سوزنده نیست، جایی که ستاری باشد تکه ای از بهشت است قرار بود تعدادی از هواپیماها در پایگاه اصفهان تعمیر و مجدداً راه اندازی شوند. پس از چند جلسه و قرار کاری هواپیمای تیمسار ستاری و همراهانش به مقصد اصفهان حرکت کرد. ساعتی بعد تیمسار امیر عشق الله فرمانده پایگاه هوایی اصفهان در فرودگاه به استقبال فرماندهان بلند پایه این نیرو آمد. بعد از استراحت کوتاهی برنامه بازدید از انبار قطعات آغاز شد. دقایق به سرعت می گذشت، میزبانان در پایگاه اصفهان خود را برای پذیرایی گرمی از فرمانده نیرو آماده می کردند. غروب بود. خورشید چون طشتی از خون در پس شاخه های استخوانی درختان به بستر می رفت، تیمسار ستاری با نگاهی عجیب به خورشید چشم دوخته بود. این آخرین نگاه از منظر چشمان او بود اما کسی این واقعیت بزرگ را نمی دانست. لرزشی عجیب بر وجودش چنگ انداخت، زیپ کاپشنش را بالا کشید، گویی با خورشید از مشقتهای دوران کودکی اش می گفت، از رنجهای سالهای تحصیلش و از تلاش خستگی ناپذیرش برای اعتلای میهن اسلامی. صدای دلنشین اذان او را به خود آورد. همراهان که از دیدن این حالت عجیب شگفت زده بودند با صدای تیمسار به خود آمدند. همگی در گوشه یکی از انبارها به نماز ایستادند و پس از بازدید از آخرین انبار با تعجب از فرمانده خود شنیدند که باید به سرعت به طرف تهران حرکت کنند. اصرار تیمسار میر عشق الله و چند نفر از همراهان بی نتیجه بود. علیرغم همه تدارکهایی که دیده شده بود فرمانده، خرسند از دیدن نتایج تلاشها برای تعمیر هواپیماها اصرار بازگشت داشت، به ناچار همگی راهی باند فرودگاه شدند. هنگامی که دستهای میر عشق الله در میان دستهای فرمانده اش قرار گرفت حالت عجیبی بر دلش چنگ انداخت. در آن هوای سرد تبی مرموز دستهای ستاری را گرم کرده بود و بویی خوشایند و غریب به مشام می رسید. خداحافظی به سرعت انجام شد و هواپیما اوج گرفت. شوری مؤذیانه دل میر عشق الله را می آشفت. از باند به ترمینال آمد. دژبان در ورودی احترام نظامی گذاشت و با نگرانی گفت: «تیمسار هواپیمای جناب ستاری سانحه دیده.» میر عشق الله در شگفت از آنچه می شنید به رمپ پروازی بازگشت و سراسیمه خود را به برج مراقبت رساند. آتشی بزرگ از دور هویدا بود و کادر برج مراقبت همه مضطرب و غمگین در انتظار خبرهای دقیقتری بودند. میر عشق الله با عجله خود را به محل سانحه رساند. گروهی از دور در اطراف آتش راه می رفتند. امیدی در دلش جوانه زد با خود گفت: «ظاهراً سرنشینان هواپیما زنده اند اما با رسیدن به محل سانحه دریافت که نیروهای گروه ضربت در اطراف هواپیما به فعالیت مشغول بوده اند. از تصور آن که پیکر پاک دوستانش در محاصره آن آتش عظیم است بر خود لرزید، با شتاب به سمت شعله ها دوید اما معاونش دست او را به عقب کشید. میر عشق الله دیگر خوددار نبود، دستش را با فشار رها کرد و فریاد زد:«چرا باور نمی کنید، این آتش سوزنده نیست، جایی که ستاری باشد تکه ای از بهشت است.» صدای او که به سوی آتش می دوید در سفیر شعله ها محو شد. هر کسی به گوشه ای می دوید.    

برچسب‌ها