به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ سیدناصر حسینیپور از رزمندههایی است که در زمان جنگ در پست دیده بانی مشغول به خدمت بوده و پس از آنکه اسیر میشود، نیز به دیده بانی وقایع میپردازد و تمام آنچه را دید و لمس کرد؛ به تصویر کشید. او همه خاطرات را در دفترچهای بیست صفحهای در بیمارستان تموز نوشته و لابلای پانسمان زخمش پنهان میکند.
حسینیپور چهارده ساله بود که به عازم جبهه شد و در آخرین روزهای جنگ در جزیره مجنون به اسارت نیروهای بعثی در میآید. همه این روزها در کتاب «پایی که جا ماند» ثبت میشود. نحوه اسارت او، پایی که تیر خورد، زخمی که کرم برداشت و در نهایت؛ «پایی که جا ماند» از جمله قسمتهای مختلف کتاب است.
در ادامه برشی از کتاب «پایی که جا ماند» را میخوانیم: «عطیه که آدم نرمالی نبود از این که اسرای دو کشور آزاد میشدند، خوشحال نبود. عطیه به بچهها گفت: خیلی خوشحال نباشید تا پاتون وارد خاک کشورتون نشده خوشحالی نکنید؛ هر لحظه امکان داره صدام پشیمون بشه تو عراق بمونید و مهمان کابلهای ما باشید.
هر چند عطیه دیگر مثل قبل نمیتوانست از روی خشونت برخورد کند؛ اما جلوی مکنونات قلبیاش را هم نمیگرفت. اگر آزاد میشدیم بازار عطیه کساد میشد. عطیه گفت: شما مفقودالاثرها مشمول این نامهی صدام نمیشوید.
برای این که لج او را درآورده باشم گفتم: «من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم - آن که آورد مرا باز برد در وطنم» خودتون ما رو آوردید اینجا، خودتون هم برمون میگردونید؛ ناراحت شد. اما کاری به کارم نداشت. به سید محمد شفاعتمنش: گفت خوشحالی که داری میری ایران؟ سیدمحمد گفت: ما سی چهل هزار اسیر ایرانی حاضریم در عراق بمونیم تا حق سی چهل میلیون ایرانی در جنگی که شما شروع کردید، ثابت بشه. عطیه که از سابقه حاضر جوابیهای سیدمحمد اطلاع داشت بعد از چند فحش و ناسزا گفت: اینا معلولاشونه، سالمهاشون دیگه چه جونوراییاند.
به عطیه گفتم: سیدی بالاخره زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند؛ ما میریم ایران ولی با کوله باری از خاطرات تلخ چه میشد ما با خاطرات خوبی عراق رو ترک میکردیم و همیشه به نیکی ازتون یاد میکردیم؟
امروز سروان عباس فرماندهی جدید اردوگاه به نگهبانها رسماً دستور داد کابلها را دور بیندازند. نگهبانها حق نداشتند از کابل و باتوم استفاده کنند عراقیها نمیخواستند وقتی اسرای ایرانی به کشورشان بر میگردند، جای کابل و باتوم روی بدنشان باشد و دوربین خبرنگاران روی بدن کبودشان متمرکز شود.
بعد از ظهر سلوان سراغم آمد و از من عذرخواهی کرد. دلش میخواست بداند آیا واقعاً از ته قلب او را بخشیدهام یا نه؟ بهش گفتم سلوان تو که این همه برات مهمه بدونی آیا اسیری مثل من از ته قلب تو را بخشیده یا نه، چرا خوبی نکردی؟ سلوان عذاب وجدان میکشید. از بچه ها حلالیت طلبید. من که از ته قلب او را بخشیدم اما ولید را نه، با این که بارها از او کتک خورده بودم چند بار کمکم کرده بود. مخصوصاً زمانی که خورش روی عکس صدام در صفحهی اول روزنامه ریخته بودم به ماجد گفته بود کاری به کارم نداشته باشد.
ماجد با غرور و نخوت به محمد کاظم بابایی که کنارم ایستاده بود گفت من شما رو اذیت کردم دست خودم نبود. این جا ما وظیفه مون رو انجام می دادیم محمد کاظم به ماجد گفت: سیدی اشکالی نداره، نیش عقرب نه از سرکین است - اقتضای طبیعتش این است.
برخوردهای عطیه که یادم میآمد خندهام میگرفت، بارها پیش میآمد عطیه صدایم میزد و میگفت: ها ناصر، سلیمان من از تو خیلی بدم میآد؛ انت حرس خمینی، میگفتم حالا باید چه کار کنم؟ پوتینش را جلوی دهانم میآورد و میگفت: کفش منو گاز بگیر، مدتها قبل وقتی زیاد خیرهاش شدم بهم گفت چیه؟ گفتم هیچی با یه من عسل هم نمیشه خوردت.
عطیه واقعاً قاطی داشت. بچهها از انحراف چشم او خاطرات تلخی دارند؛ بارها کار دستمان داده بود به شخص دیگری نگاه میکرد؛ اسیر دیگری را صدا میزد. به همین خاطر چون عطیه هنگام صدا زدن به فرد مورد نظر خود نگاه نمیکرد همیشه شخص دیگری که نگاهش متوجه او بود در مقابلش حاضر میشد. عطیه به جان آن اسیر بیچاره میافتاد، کتکش میزد و میگفت شما رو که صدا نزدم یا برعکس شخصی را که صدا کرده بود، هم کتک میخورد، به او میگفت قشمار! چرا صدات زدم نیامدی؟
نظر شما