کد خبر 250063
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۵

مرور کتاب «جنگ منهای اسلحه»

مرور کتاب «جنگ منهای اسلحه»

پاسگاه سرخه درخواست نیروی کمکی کرد. از سمنان با کامیون‌های ارتشی نیرو می‌آوردند. باید از خیابان اصلی رد می‌شدند. وسط خیابان لاستیک گذاشتیم و آتش زدیم. می‌خواستیم از همان‌جا جلویشان را بگیریم و درگیر شویم.

به گزارش گروه فرهنگی حیات؛ حسین دولتی از رزمندگان و فعالان جهاد سازندگی در دوران دفاع مقدس، در بخشی از کتاب «جنگ منهای اسلحه» به بیان خاطرات و مبارزات انقلابی خود پرداخته است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«دی‌ماه ۱۳۵۶ با پدر و مادر و همسر و پسرم با یک اتوبوس از سرخه به مشهد رفتیم. نیت ۱۰ روز کرده بودیم تا نمازمان درست باشد. قبل از اذان صبح بلند شدیم و با چند نفر دیگر به مسجد گوهرشاد رفتیم.

مسجد خیلی خلوت بود. خبری از نماز جماعت نبود. تعجب کردیم. یکی از طلبه‌های سرخه‌ای را توی مسجد دیدم. از او پرسیدم: «چرا نماز جماعت نمی‌خونن؟» گفت: «روحانیون در اعتراض به اتفاقات قم نماز جماعت رو تعطیل کردن.»

از اتفاقاتی که در قم افتاده بود بی‌خبر بودم. روز ۲۰ دی ۱۳۵۶ بود. از او پرسیدم: قم چه خبر بوده؟ وقتی دید هیچ اطلاعی ندارم، ماجرا را شرح داد: سه روز پیش توی روزنامه اطلاعات به امام خمینی توهین شده. برای همین، دیروز بازار قم تعطیل بوده و روحانیون و مردم تظاهرات کردن. نیروهای شاه هم به مردم حمله کردن و چند نفر را کشتن.

بعد از ده روز به سرخه برگشتیم. هیچ‌کس از قضیه قم خبر نداشت. بعد از مدتی که خبر تظاهرات قم بیرون آمد، متوجه شدیم مثل سال ۱۳۴۲ همه را گرفته یا کشته‌اند. به خانه علما حمله کرده بودند. زخمی‌ها را هم با شهدا دفن کرده بودند.

فلسطین سمنان

سرخه هم متأثر از فضای کشور بود و کم‌کم معروف شد به فلسطین سمنان و بیشتر فعالیت‌های انقلابیون منطقه در سرخه انجام می‌شد. مردم خیلی پای‌کار انقلاب بودند. من هم وسط همه ماجراها بودم. هر اتفاقی می‌افتاد، از قم و تهران اطلاعیه می‌آوردم. اعلامیه‌ها را می‌توانستم لای بار نیسان مخفی کنم.

وقتی به مسجدی می‌رسیدیم، اعلامیه‌ها را از وسط بارها برمی‌داشتیم و می‌گذاشتیم زیر پیراهنمان. به بهانه برداشتن آب به داخل مسجد می‌رفتیم، اعلامیه‌ها را روی طاقچه می‌گذاشتیم و از در دیگر بیرون می‌رفتیم. یا می‌رفتیم بازار و دسته‌دسته اعلامیه را در هوا پخش می‌کردیم.

درگیری و تظاهرات در کشور ادامه داشت و روزبه‌روز هم شهرهای جدیدی به معترضان می‌پیوستند. در سمنان هم جلسات و سخنرانی‌های ضد رژیم شروع‌شده بود.

ما شب‌ها ماشین می‌گرفتیم و می‌رفتیم سمنان. محله‌ای بود که نیروهای شهربانی نمی‌توانستند با ماشین به آنجا بیایند. بدون وسیله هم جرئت نمی‌کردند وارد محله شوند. موقع سخنرانی به روحانی می‌گفتیم؛ اسم امام خمینی را بگو. می‌گفت: نه صبر کنین از بیستم ماه رمضون بگذره. اگه اومدن مسجد رو بستن، حداقل نصف حرفا رو زده باشیم.

نام بردن از امام خمینی ممنوع بود. هر سخنرانی که می‌خواست در مسجد منبر برود، قبل از آن باید همراه متولی مسجد به پاسگاه می‌رفتند و تعهد می‌دادند که حرف سیاسی نزنند و اسمی از امام و اسرائیل نبرند.

واکنش‌ها به فاجعه ۱۷ شهریور ۱۳۵۷

ماه رمضان داشت به پایان می‌رسید. شریف امامی آشتی ملی اعلام کرده بود و می‌گفت هرکسی اعتراض دارد، می‌تواند تظاهرات کند.

روز عید فطر، ۱۳ شهریور، آیت‌الله مفتح نماز عید فطر را در قیطریه خواند و بعد از نماز از مردم خواست به خیابان‌ها بریزند. تظاهرات تا ۱۷ شهریور ادامه داشت. در آن روز از ساعت شش صبح در شهرهای تهران، اصفهان، مشهد، شیراز، تبریز و چند شهر دیگر حکومت‌نظامی اعلام شد.

در سرخه هم حکومت‌نظامی بود. ما نمی‌دانستیم حکومت‌نظامی چیست. مرتب اطلاعیه می‌دادند که بیشتر از سه نفر نباید تجمع کنند و متخلفان دستگیر خواهند شد.

چند نفر از بچه‌های سرخه که در تهران بودند، از اتفاقات ۱۷ شهریور خبر آوردند. ما هم گفتیم دولت گفته همه‌جا آزادی هست. باید برویم به این شرایط اعتراض کنیم.

رفتیم توی خیابان. مأموران ابتدا با بلندگو هشدار دادند که از تجمع پرهیز کنید؛ ولی وقتی دیدند گوش نمی‌دهیم، با اسلحه دنبالمان کردند. آن روز تا دم در خانه دنبالمان کردند. حتی در تعدادی از خانه‌ها را شکستند و چند نفر را دستگیر کردند.

برای تظاهرات بعدی، سنگ و چوب و آجر بردیم بالای پشت‌بام و همین‌که مأمورها می‌آمدند داخل کوچه، آن‌ها را به طرفشان پرت می‌کردیم. تعدادی از مأموران زخمی می‌شدند و بقیه می‌ترسیدند بیایند؛ ولی در خیابان‌های اصلی دنبالمان می‌کردند. مردم در خانه‌شان را باز می‌گذاشتند تا کسانی که فرار می‌کردند بتوانند داخل خانه‌ها شوند.

زودپز انفجاری

هرچه می‌گذشت، درگیری در تظاهرات بیشتر می‌شد و مردم بی‌سلاح آسیب می‌دیدند. گروه‌های مختلفی در سرخه به فکر ساخت تجهیزات نظامی افتادند. یکی از گروه‌ها من و محمد و عباس یعقوبی و باقر صفا بودیم. تنها سلاحی که امتحانش را خوب پس داد و همه از آن استفاده می‌کردند، زودپز پر از مواد منفجره بود.

اواسط دی‌ماه، یک روز صبح زود خبر رسید که دیشب در جاهای مختلف کشور درگیری بوده است. این‌طور وقت‌ها برای اینکه مردم توی خیابان‌ها نیایند، مأموران زودتر خودشان را می‌رساندند. بچه‌ها گفتند با تجهیزات بیایید؛ چون با این‌ها درگیر می‌شویم.

آن روز هم تعدادمان زیاد بود. پاسگاه سرخه درخواست نیروی کمکی کرد. از سمنان با کامیون‌های ارتشی نیرو می‌آوردند. باید از خیابان اصلی رد می‌شدند. وسط خیابان لاستیک گذاشتیم و آتش زدیم. می‌خواستیم از همان‌جا جلویشان را بگیریم و درگیر شویم.

چند تا از زودپزهای چدنی را گذاشتیم داخل لاستیک‌ها و پشت کارخانه پنبه‌پاک‌کنی که نزدیک خیابان بود، مخفی شدیم. مأموران به چندم‌تری لاستیک‌ها رسیدند، زودپزها منفجر شد. صدای خیلی مهیبی داد و لاستیک‌های آتش‌گرفته به هوا رفت.

آن‌ها حسابی ترسیدند. تمام خیابان پر از آتش و دود بود. از ماشین‌ها پیاده شدند. از پشت‌بام‌ها با کوکتل مولوتف به آن‌ها حمله کردیم. آن‌ها هم شروع کردند به تیراندازی. در درگیری آن روز چند نفر زخمی شدند.

دریکی از خانه‌ها وسایل بهداشتی و کمک‌های اولیه ذخیره کرده بودیم. هر مجروحی که به بیمارستان می‌رسید، بعد از بهبود دستگیرش می‌کردند؛ برای همین، زخم‌های سطحی را خودمان مداوا می‌کردیم.

مهار اوضاع سرخه از دست نیروهای ژاندارمری خارج‌شده بود. مدام درخواست پشتیبانی می‌کردند. روی پشت‌بام پاسگاه سرخه یک تیربار گذاشته بودند و ۲۴ ساعته یک تیربارچی پشت آن نشسته بود. پاسگاه بیرون شهر بود. نیروهای پاسگاه خیلی می‌ترسیدند؛ به‌طوری‌که برای تهیه لوازم ضروری به لاسجرد می‌رفتند.

مغازه آقای خمینی

دو سه هفته مانده به پیروزی انقلاب، عملاً حکومتی در کار نبود. هیچ‌کس به پاسگاه و دادگاه مراجعه نمی‌کرد. دیگر قبولشان نداشتیم. خودمان نفت را توزیع می‌کردیم. اگر غذا کم بود، خودمان می‌رفتیم؛ غذا تقسیم می‌کردیم. بعضی مغازه‌داران گوسفند می‌کشتند یا میوه می‌آوردند و با قیمت مناسب بین مردم توزیع می‌کردند. می‌گفتند: اینجا مال مردم انقلابیه. مغازه آقای خمینیه.

ورود امام به وطن

از هشتم بهمن ۱۳۵۷، پاتوق ما دانشگاه تهران بود. تعدادی از روحانیون سرشناس در اعتراض به ممانعت دولت از ورود امام به کشور، در دانشگاه تهران تحصن کرده بودند. خیلی‌ها از سرخه به تهران آمده بودند.

منزل دایی یکی از دوستان، نزدیک میدان انقلاب بود. شب آنجا می‌خوابیدیم و صبح برمی‌گشتیم دانشگاه. روز دوم گاردی‌ها حمله کردند و چند نفر را به شهادت رساندند. یک‌دفعه دیدیم به سمت یک کافه دستور آتش دادند. خانمی آتش‌گرفته بود. مثل مرغ بریان شد. مردم جنازه سوخته‌اش را گذاشتند داخل یک سینی بزرگ و دور دانشگاه می‌چرخاندند و شعار می‌دادند: این سند جنایت شاهنشاه است. این سند جنایت بختیار است.

دیدیم وضع خیلی ناجور است. فایده‌ای هم ندارد. دوستانم گفتند بریم بهشت‌زهرا. مشخص نیست آقا کی بیاد. ما می‌ریم ببینیم چی می‌شه.

یازدهم بهمن رفتیم میدان خراسان. شب در منزل یکی از دوستان انقلابیمان ماندیم. صبح نماز خواندیم و حرکت کردیم. از فرودگاه تا بهشت‌زهرا قم به قدم نیروی مردمی گذاشته بودند. آن‌ها هم‌دست به دست هم دادند تا ماشین حامل امام از وسط آن‌ها عبور کند.

در آرزوی دیدار امام بودیم که ماشین حامل امام رسید. ماشین از جلوی ما رد شد. امام برای ما دست تکان داد. آن روز بهترین روز عمرمان بود.

از بلندگو اعلام کردند؛ آقا می‌رود بهشت‌زهرا. شروع کردیم به دویدن. همه مردم از خوشحالی می‌دویدند. بعد از سخنرانی امام تصمیم گرفتیم به سرخه برگردیم.

بعدازظهر ۱۳ بهمن سرخه جشن گرفتند. هرکسی که ماشین داشت توی خیابان بود و بوق می‌زد و چراغ می‌داد. تمام سرخه را دور زدیم.

در همین روز، وقتی کاروان مهدی‌شهری‌ها از جلوی شهربانی سمنان رد شدند، تیراندازی شد و دو کودک به شهادت رسیدند.

شب ۲۲ بهمن گفتیم برویم پاسگاه سرخه را تصرف کنیم. جلوی پاسگاه که رسیدیم، دیدیم کسی نیست. وارد پاسگاه شدیم. روی میز غذایشان را نیم‌خورده گذاشته بودند. کوله‌ها و وسایلشان بود. نمی‌دانستیم با بقیه وسایل چه‌کار کنیم. بعضی‌ها می‌گفتند همه‌چیز را آتش بزنیم. گفتیم این وسایل مال کشور است. فردا که انقلاب پیروز شود، به این وسایل احتیاج داریم. نگذاشتیم آتش بزنند. سه چهار نیسان، از اسلحه و پتو و تشک گرفته تا کوله‌پشتی و موتور را بار زدیم و بردیم در مسجد خالی کردیم.

نزدیک ظهر ۲۲ بهمن از رادیو اعلام شد که رادیو دست انقلابیون افتاده است و انقلاب پیروز شده است.

منبع:

اصغر زاده چوبدار، محمد، جنگ منهای اسلحه، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۶۱، ۶۲، ۶۳، ۶۷، ۶۸، ۷۹، ۸۰، ۸۱، ۸۲، ۸۳، ۸۵، ۸۶، ۸۷، ۸۸، ۸۹

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha