به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ در برشی از کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) ماجرای تحصیل دختری بلند پرواز که در کالبد آن روزگار نمیگنجد، آمده است:
«در یکی از محلات همدان مکتبخانهای بود که خانمی معروف به آجی ملا آن را اداره میکرد، با راهنمایی والدینم به این مکتبخانه رفتم و مشغول تحصیل شدم، پس از گذشت سه یا چهار ماه اجی ملا بین بچهها برگههای امتحانی پخش کرد ولی به من نداد، اعتراض کردم چرا به من برگه نمیدهید؟ گفت پدر شما و دو نفر دیگر از من تعهد گرفتهاند که به شماها فقط خواندن یاد بدهم نه نوشتن، شنیدن این جمله با آن روحیاتی که داشتم برای من بسیار گران و سنگین آمد.
در آن لحظه با این که بغض گلویم را میفشرد، خشم و اندوهم را فرو دادم و بعد از پایان ساعت درس شتابان به سوی خانه رفتم، از شدت ناراحتی بدنم گرم و ملتهب و صورتم برافروخته بود. با دیدن پدرم بغضم ترکید و گریستم: گفتم: «چرا؟ آخر چرا ما دخترها نباید نوشتن یاد بگیریم؟!» پدرم دستی به سرم کشید و گفت: «بهتر است دختر فقط خواندن بیاموزد صلاح نیست که نوشتن یاد بگیرد چرا که ممکن است اشتباهی از او سر بزند و نامهای به خطا بنویسد یا پاسخ دهد.»
برای من منطق و دلیل پدرم اصلاً پذیرفتنی نبود. چنین نظری را از او که فردی فرزانه و آگاه و باسواد بود انتظار نداشتم. التماس و تمنا کردم ولی فایدهای نداشت او سر حرفش بود. به پدرم گفتم که شما بر ما مسلط هستید و مسالهای پیش نخواهد آمد؛ ولی باز هم نپذیرفت. این برخورد و واکنش پدر اولین و جدیترین فشار روحیای بود که به من وارد شد.
وقتی از نرم شدن پدرم ناامید شدم و او را بر سر موضع ناحق دیدم به فکر چاره و راهکار دیگری افتاد. بایستی به شکلی پنهان تصمیم درس خواندن را عملی میکردم. از آن جا که پدرم مغازه کتاب و کاغذ فروشی داشت و گاهی هم به صحافی اوراق و دفاتر و کتب میپرداخت، ما همیشه در خانه مقدار زیادی حاشیه و کنارههای بریده کاغذ برای سوزاندن داشتیم. به این ترتیب من مخفیانه تعدادی از این نوارهای کاغذ را بر میداشتم و شبها هنگامی که همه به خواب میرفتند، پاورچین پاورچین به زیرزمین خانه میرفتم، چراغی را روشن میکردم و با مداد و قلمی که از دوستانم در مکتبخانه گرفته بودم از روی کتاب شروع به نوشتن میکردم. پس از اتمام کارم دست نوشتهها را سوزانده خاکستر آن را زیر خاک میکردم و مطمئن بودم که لو نخواهم رفت چرا که آن جا آن قدر تاریک بود که در طول روز حتی مادر و خواهر بزرگترم واهمه داشتند به تنهایی به آنجا بروند.
سرک کشیدنها، شیطنتها و کنجکاویهایم به حدی رسیده بود که پدرم دیگر صلاح نمیدید همان درس نیم بند را هم دنبال کنم. این نگرش پدر مصادف با واقعهای شد. پدرم طبق برنامه و نظم خاصش هر هفته مبلغ معینی بهعنوان پول تو جیبی در اختیار ما میگذاشت. ما هم آنها را جمع کرده به مناسبتی مانند شب عید خرج برخی امور مثل خرید لباس میکردیم.
روزی من یک ریال از این پولهای جمع شده را برداشتم و به یک درشکه چی داده از او خواستم که مرا به مدرسه مکتبخانه برساند. هنگام سوار شدن یکی از دوستانم را دیدم او را هم برای سواری دعوت کردم. از بد حادثه در میانه راه پدر دوستم ما را داخل درشکه دید با عصبانیت درشکه را متوقف کرد و دخترش را پایین کشید. من به تنهایی به راهم ادامه دادم وقتی که به مکتبخانه رسیدم، دیدم پدر دوستم دست دخترش را گرفته، خود را زودتر از من به آنجا رسانده و شرح ماجرا را به آجی ملا گفته است.
فلک چشم انتظار ما بود، یک پا از من و یک پا از دوستم را داخل فلک کردند و با طناب محکم بستند، دو تا از همکلاسیها طرفین فلک را گرفتند و بعد تازیانههای ترکه بود که به کف پاهای ما زده میشد. از نظر آنها تنبیه ما عبرتی برای سایرین بود اما کار به این جا ختم نشد. آجی ملا نامهای به پدرم نوشت مبنی بر آن که دخترتان دیگر نباید به مکتبخانه بیاید.
او خیلی بلند پرواز است و دست به کارهای غیر متعارف میزند که روی بچهها تأثیر بد و منفی میگذارد. با این نامه پدرم مرا از ادامه تحصیل در مکتبخانه بازداشت و خودش در خانه شروع به آموزش قرآن، نهجالبلاغه و مفاتیحالجنان کرد. البته وی در گذشته نیز به شکلی پراکنده مسائلی در مورد وضو، تیمم، نماز و روزه را به من یاد داده بود.
این نوع وقایع نه تنها عوامل بازدارندهای برایم نبودند بلکه مرا برابر پرسشهای بیشمار ناشی از تبعیض و تمایز میان دختران و پسران و نیز وجود اختلاف طبقاتی و.... به تفکر وا میداشت تا راهی برای رفع موانع و نابسامانیهای فرهنگی بیابم. بدین سان هر روز بیش از پیش بستر و فضای فکر و ذهنم نسبت به مسائل پیرامونم بازتر میشد تا برای ایجاد تحولی در زندگی آماده شوم.»
نظر شما