به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، روز گذشته (دهم اردیبهشتماه سال 1361) سالروز طلوع خورشید بیت المقدس و فتح المبین در آسمان خونین جبهههای اهواز- خرمشهر است. «محسن وزوایی» یکی از آن چهرههای پرفروغ حماسه و ایثار است که در شمار قلههای رفیع فرهنگ و سلوک جهاد و شهادت و سرداران سروقامت این تاریخ و تبار اسطورهای، نامش بر بلندای جبهه و جهاد ثبت شده است. سرداری که حضرت آیتالله خامنهای در وصفش فرموده است: «او از جمله کسانی بود که در یک مدت کوتاهی، یک تبدیل به یک استراتژیست بزرگ نظامی شده بود.»
بچه نظامآباد؛ رتبه یک کنکور ایران!
محسن وزوایی فرزند حاج حسین در پنجم مرداد ۱۳۳۹ خورشیدی در محله نظام آباد تهران در خانوادهای اصیل و مذهبی به دنیا آمد. وی در سالهای نوجوانی با راهنماییهای مؤثر پدرش که از همرزمان آیتاللّه کاشانی بود، قدم به وادی مبارزه گذاشت.
دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه را با نمرات عالی سپری کرد و دوران تحصیلات متوسطه را در دبیرستان دکتر هشترودی تهران گذراند تا اینکه در سال ۱۳۵۵ با کسب رتبه یک کنکور کشور، در رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف مشغول به تحصیل شد.
بین بچههای حاج حسین وزوایی، محسن با بقیه یک جورهایی فرق داشت. او عادت داشت آنچه را میخواهد بهترین شکلش رقم بزند. هنوز انقلاب پیروز نشده بود و او میخواست درسش را ادامه دهد. بچه درسخوانی بود. برای همین بهترین دانشگاه در همان رشتهای قبول شد که دلش میخواست.
اتفاقا در نامهای برای خواهرش که در خارج درس میخواند، نوشت: «آنقدر خوشحالم که حد و مرز ندارد و به قول معروف، دارم پر درمیآورم. من در دانشگاه آریامهر تهران (صنعتی شریف فعلی) قبول شدم. به این ترتیب فکر میکنم مسأله خارج رفتن منتفی شده و به خواست خدا اگر ممکن شود، برای گرفتن فوق لیسانس و بالاتر به آمریکا خواهم رفت.»
فاتح «جمشیدیه» و «عشرت آباد»
محسن وزوایی پس از ورود به دانشگاه به جریان مکتبی انجمنهای اسلامی دانشجویان این دانشگاه پیوست و هم زمان با شرکت در فعالیتهای سیاسی و جلسات عقیدتی، از سال ۱۳۵۶، مسئولیت هدایت و جهتدهی به مبارزات دانشجویی را در سطح دانشگاه شریف عهدهدار شد.
او در روزهای پرتلاطم انقلاب در درگیریهای مسلحانه و سرنوشت ساز ۱۹ تا ۲۲ بهمنماه سال ۱۳۵۷ حضوری موثر داشت و در تصرف پادگان های جمشیدیه و عشرتآباد نیز رشادتهای بسیاری از خود نشان داد.
برادر شهید میگوید: «چون برادر و خواهرم برای ادامه تحصیل به آمریکا رفته بودند، قرار بود محسن هم برای ادامه تحصیل به آمریکا برود. اما محسن بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، اعزام به آمریکا را منتفی کرد. محسن در سال ۱۳۵۸ برای کمکرسانی به مناطق محروم وارد جهاد سازندگی شد و مدتی به لرستان رفت. تا اینکه قضیه تسخیر لانه جاسوسی پیش آمد»
سخنگوی فاتحان لانه جاسوسی برابر دوربینهای دنیا
محسن وزوایی از نخستین دانشجویان پیرو خط امام بود که در جریان راهپیمایی برضد سیاستهای مداخله گرایانه آمریکا در ایران، در سالروز کشتار دانش آموزان بهدست رژیم پهلوی و سالگرد تبعید امام خمینی (ره) عهدهدار حرکتی شد که رهبر انقلاب، از آن با تعبیر بدیع «انقلابی بزرگتر از انقلاب اول» یاد فرمودند و به این ترتیب، شهید وزوایی از جمله «علمداران گمنام انقلاب دوم» شد.
او پس از ۱۳ آبان ۱۳۵۸، به علت معلومات فراوان عقیدتی و سیاسی، بهرههوشی وافر و نیز تسلط بر زبان و ادبیات انگلیسی، مسئولیت سخنگویی دانشجویان مسلمان پیرو خط امام را در کنفرانسهای پیاپی و مصاحبه با گزارشگران رسانههای خارجی برعهده گرفت. هر از چند گاهی سیمای پرصلابت و مصمم او، در تمامی رسانههای ارتباط جمعی غرب، به عنوان سخنگوی جوانان طرفدار امام خمینی (ره) منعکس میشد.
مصاحبه معروف او با شبکه zdf آلمان در خاطر بسیاری ماندگار شد که با صلابت گفت: «یکی از معروفترین مصاحبههای آن روزها، صحبتهای او با یکی از شبکههای تلویزیونی آلمان است. ما هم با قوانین و شئون دیپلماتیک دنیا آشنایی داریم، ما هم میدانیم که دیپلماتها در کشورهای خارجی مصونیت دارند. از اینها گذشته، قوانین دین ما، اسلام هم به ما توصیه میکند با مهمان به درستی برخورد کنیم، اما متاسفم که بگویم اینجا نه سفارتخانه بود و اینها هم نه کاردار و دیپلمات. شاید برای شما باورکردنی نباشد، اما ما بعد از گذشت چند ماه از انقلاب، فهمیدیم که سرنخ بسیاری از توطئهها اینجاست. ما ایمان پیدا کردیم که درگیریهای کردستان، گنبد، بلوچستان و خیابانهای تهران از اینجا خط میگیرند.»
تولدی دیگر با پیوستن به «سپاه»
شهید وزوایی در سال ۱۳۵۸ بلافاصله با تشکیل سپاه به پاسداران به این نهاد انقلابی پیوست و در دورهای فشرده، آموزشهای چریکی را در سپاه آموخت. او مدتی در سپاه به عنوان فرمانده مخابرات انجام وظیفه کرده، سپس سرپرستی واحد اطلاعات عملیات را به عهده گرفت.
بهدنبال تجاوز عراق به ایران، داوطلبانه به جبهه غرب عزیمت کرد. با ورود او به این منطقه، تحولی پدید آمد؛ به گونهای که در عملیات سرنوشت ساز پارتیزانی به عنوان فرمانده گردان، مسئولیت محور تنگ کورک تا حد فاصل تنگ حاجیان را برعهده گرفت.
فاتح «بازی دراز»، فرمانده تیپ 10 سیدالشهدا
اواخر زمستان سال ۱۳۵۹ به نیروهای شهید پیچک در محور سرپل ذهاب پیوست و فرماندهی یکی از ده گردان تازه تأسیس سپاه را به عهده گرفت. در چند درگیری، از جمله عملیات برای آزادسازی ارتفاعات بازی دراز حضور داشت و در این نبرد سخت و پیچیده، مثل قهرمانی بزرگ نقشآفرینی کرد.
چند جراحت عمیق برداشت و شهادت بسیاری از همرزمانش – از جمله دوست عزیزش، خلبان علیاکبر شیرودی – را به چشم دید، اما در مواجهه با حملات سنگین و بیامان دشمن پا پس نکشید و با ارادهای ستودنی به نبرد ادامه داد. با مقاومت او و اندک یاران باقیماندهاش ارتفاعات بازی دراز از دشمن پاکسازی و دست بعثیها از آن منطقه کوتاه شد.
در ۲۰ آذرماه سال ۱۳۶۰، در عملیات «مطلع الفجر» فرمانده بود و در اسفندماه همان سال فرمانده گردان حبیب بن مظاهر و تیپ تازه تأسیس محمد رسول اللّه(ص) شد که در عملیات «فتح المبین»، این گردان نوک عملیات بود و با تأسیس «تیپ ۱۰ سیدالشهدا»، فرماندهی این تیپ را برعهده گرفت. همین تیپ در ۲۳ فروردینماه سال ۱۳۶۱ وارد عملیات «بیت المقدس» شده و برای اجرای بهتر عملیات، با تیپ حضرت رسول(ص) ادغام شد و محسن وزوایی نیز فرماندهی محور اصلی را عهدهدار بود.
اسمش در لیست ترور منافقین بود اما....
به حُسن خلق، مهربانی و اخلاقمداری شناخته میشد، تا جایی که حتی برخی از دشمنانش نیز از مشاهده رفتار و منش او منقلب میشدند. نامش در فهرست ترور منافقین ثبت شده بود، اما کسی که اجرای عملیات ترور را پذیرفته بود بعد از چند روز زیر نظر گرفتن شهید وزوایی، از مرام و مسلکی که داشت برگشت و خودش را معرفی کرد. نجابت و انسانیتش، همه را تحت تأثیر قرار میداد. ایمانی در وجودش میجوشید که او را از ناامیدیها و بدبینیها حفظ میکرد.
در بدترین دقایق نبرد بازی دراز، زمانی که اندک همرزمان باقیماندهاش نیز از امکان رسیدن به پیروزی مأیوس شده بودند، او همچنان مصمم و راسخ بود و به ناامیدی مجال خودنمایی نمیداد. با همین روحیه هم بود که خط را حفظ کرد و حملات دشمن را بینتیجه گذاشت.
داشت «صدام» را اسیر میکرد!
مدتی که از حضورش در غرب گذشت، حالا جبهه جنوب به محسن نیاز داشت. او به جنوب رفت و قرار شد در عملیات فتحالمبین یکی از فرماندهانی باشد که محوری از حمله را فرماندهی میکند. این بار هم محسن به خطر زد و به قدری کار را تمام و کمال انجام داد که حتی فرماندهانی چون صیاد شیرازی باور نمیکردند او و نیروهایش تا این حد پیشروی کرده باشند.
حضرت آیتالله خامنهای در یکی از دیدارهایشان با مسؤولان نظام اشارهای به این عملیات کرده و میفرمایند: «در عملیات فتحالمبین نزدیک بود صدام به اسارت ایرانیها دربیاید». اتفاقا در این قضیه هم پای آقا محسن وزوایی در میان بود.
ماجرا اینطور بود که وقتی نیروهای ایرانی توپخانه بعثیها را گرفتند، شهید وزوایی به قرارگاه مرکزی میگوید: «ما توپخانه را فتح کردیم و همه را سالم گرفتیم. توانمان هم خیلی زیاد است. آنها پیشروی را ادامه دادند و تا محل ستاد اصلی قرارگاه صدام رسیدند.
یکی از فرماندهان به صدام گفت: «از اینجا فرار کن، چون ممکن است به اسارت ایرانیها دربیایی» صدام با دوربین نگاه کرد و دید ایرانیها نزدیک هستند؛ بنابراین او، وزیر دفاع و چند نفر با جیپ فرار کردند. وقتی نیروهای ایرانی به قرارگاه خبر دادند که برقازه را فتح کردهاند، شهید صیاد شیرازی و محسن رضایی باور نکردند و گفتند: «اشتباه گرفتید، شاید جای دیگر است!»
شهید صیاد شیرازی در خاطراتش مینویسد: «وقتی این خبر را دادند، من و محسن رضایی تصمیم گرفتیم با هلیکوپتر برویم و با چشم ببینیم، اگر دیدیم این خبر درست است، از رسانه اعلام کنیم. ما رفتیم و دیدیم بله، نیروهای وزوایی تا برقازه را فتح کردهاند.»
با گلولهای در گلو نوشت: «ما پیروزیم»
عبدالرضا برادرش خاطره جالبی را از اعتقاد محسن به جهادش روایت میکند: «در روز اول عملیات دو تیر به گلویش میخورد که یکی از گلولهها تا شهادتش در گلو مانده بود. بار دیگر به شدت در عملیات بعدی بازی دراز مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و آنقدر مجروحیتش شدید بود که همه فکر میکردند شهید شده است. یکی از بستگان ما خیلی مخالف انقلاب بود، ولی محسن را دوست داشت، از نخبگان علمی بود که در یکی از کشورهای اروپایی سمت بالای پزشکی داشت، ایشان هر وقت محسن را میدید، میگفت محسن هوش و علم تو حیف است. تا اینکه محسن مجروح شد و وقتی این فامیل ما خبر را شنید، سریع خودش را به ایران رساند. زمانی که کمی محسن حال بهتری پیدا کرده بود، در بیمارستان سجاد به دیدنش رفت.
آن روزها محسن فقط میتوانست برخی حرفهایش را بنویسد و امکان صحبت نداشت. این فامیل ما اصلا انتظار نداشت محسن را با این وضعیت ببیند. با آن علاقهای که به محسن و نفرتی که از انقلاب داشت یک باره به هم ریخت و گفت: «محسن! ببین چه کردی، کجاست کسی که بخواهد تو را درست کند. گفتم دنبال این انقلاب نرو.»
محسن به من اشاره کرد تا کاغذی برای او ببرم. با سختی روی کاغذ نوشت: «چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم، چون در هر دو حال تکلیف خود را انجام دادهایم» و اشاره کرد این را بالای سرش بچسبانم. به فامیلمان اشاره کرد این نوشته را بخواند، نوشته را که خواند منقلب شد، گفت: محسن تو چه روحی پیدا کردی از عظمت روح تو من ماندهام.»
محرم، بیعلمدار شد آقامحسن!...
سرانجام این عاشق وارسته و آگاه که دانشجوی نخبه دانشگاه شریف، که بود و رتبه یک کنکور و رتبه یک شجاعت و ایمان را در کارنامه داشت،پس از ماهها مجاهدت و مبارزه با دشمنان اسلام و حماسه آفرینی در عملیاتهای متعدد و به ویژه «بیت المقدس»، در ۱۰ اردیبهشتماه سال ۱۳۶۱ خورشیدی در ۲۲ سالگی هنگام هدایت نیروهای تحت امر خود بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید.
هنگامی که عباس شعف یکی دیگر از رزمندگان بالای سرمحسن رسید، او را دید که به همراه معاون دومش حسین تقویمنش و بیسیمچیشان به خاک شهادت غلطیدهاند؛ سپس با ملایمت چفیه سیاه رنگ دور گردن محسن را باز کرد و با همان، صورت خاک آلود دوست و برادر شهیدش را پوشاند، گوشی بیسیم را به دست گرفت. احمد، احمد، شعف... متوسلیان پاسخ داد: «شعف، احمد بگوشم» و شعف هم گفت: «حاج آقا، خوب گوش کن؛ آتیش سنگین؛ محرم بیعلمدار شد؛ آقا محسن... آقا محسن!...»
نظر شما