به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، ششم بهمن هرسال، حکایتگر یکی از نقاط عطف تاریخ انقلاب اسلامی در مقابله با جریانهای توطئهگر و تروریستی وابسته و مزدور و یکی از فرازهای ماندگار حماسه آفرینی و مظلومیت مردم شریف و غیور کشورمان در حفظ و نگهداری از انقلاب خود و نظام برخاسته از آن است.
دشمن که از خیابانها و از متن تودهها، سرخورده و زخم خورده و فراری، به درون خانههای تیمی و به عمق توهم خزیده بود و در غیاب معادلهای به عظمت «مردم»- که همیشه در شعارهای توخالیاش به دروغ آن را ترجیع بندش کرده بود و از «خلق» و «توده» میگفت- در ذهن خود و در تئوریها و تاکتیکهایش زندگی میکرد نه در عالم واقعیت و میان این مردم، که بدجور دست رد به سینهاش زده بودند، در آن روزها (6 بهمنماه سال 1360) شهر «آمل» را انتخاب کرده بود.
در آن زمان خصوصا روزهای ابتدایی بهمنماه سال 1360، روزی نبود که خیابانهای پایتخت و محرابهای جمعه شهرها، به خون پاکترین بندگان خدا رنگین نشود. یک روز تبریز، داغدار مدنی میشد و روز دیگر، شیراز سوگوار دستغیب...
یک روز کودک شش ساله را به جرم اینکه پدرش پاسدار است از مدرسه میربودند و چند روز بعد جنازه سوختهاش پیدا میشد، روز دیگر اتوبوس را وسط خیابان با بمب پودر میکردند و فردایش پاسداری را سر سفره افطار جلوی چشم زن و فرزند، سر میبریدند و البته همه این جنایتها زائیده افکار پلید جماعتی بود که به مراد دلشان نرسیده و نتوانسته بودند حاصل مبارزات ملت را دودستی و یکجا صاحب شوند!
30 خردادماه سال 1360، نقطه آغاز اعلان جنگ علنی و آشکار منافقین و جبهه متحد ضد انقلاب و گروههای مسلح با مشی تروریستی برابر خط امام خمینی (ره) و مسیر انقلاب بود.
روزهایی که با عزل بنی صدر و حذف لیبرالیسم نقابدار از بدنه حاکمیت، چهره حقیقی همه جریانهای ناخالص، وابسته، بیریشه و بیگانه با خط اصیل اسلام، افشا شد و آنها راه جدایی کامل از ملت و پناه بردن به دامن دشمن خارجی و تبدیل شدن به ستون پنجم آن را انتخاب و تکلیف خود را مخالفت علنی با این انقلاب و مردم که برابر دشمن بعثی و همپیمانانش، یکی شده بودند و مسیر و تقدیری مشترک پیدا کرده بودند، درنظر گرفته بودند.
امام که پدرانه و از موضعی مصلحانه، همواره به بازگشت انسانها به اصل الهی خود و فرصت توبه و نصیحت و احیا از منظر اخلاق نظر داشت، تنها پنج روز پیش از غائله خونین سی خرداد و جنایتهایی از جنس حمله با تیغ موکت بری به دختران بیگناه در خیابانها، به بنی صدر و نهضت آزادی هشدار و فرصت توبه و بازگشت داد.
بنیانگذار انقلاب اسلامی، حتی منافقین را هم- که تقاضای دیدار و بیان حرفهای خود با آن حضرت را کرده بودند- در منتهای دلسوزی و خیرخواهی، در صورت تحویل سلاحهای خود و عدم تهدید به جنگ مسلحانه با مردم و نظام، وعده دیدار داد. اما تقدیر آن بود که خفاشان از کرامت خورشید، بینصیب بمانند و از این دریای نور بگریزند و به ظلمت تاریک اندیشیهای خود پناه برند.
یک روز پس از عزل بنی صدر از ریاست جمهوری، امام او را هم نصیحت کرد و به نوشتن آثار علمی و دوری از جریان نفاق برای جبران خطاها و حفظ حیثیت خود فراخواند.
اما نفاق اندیشان، تصمیم خود را گرفته بودند تا یک جنگ تمام عیار را در کوچه و خیابان، مسجد و اداره و مغازه و همه جا سازماندهی و عملیاتی کنند. آنها در این زمینه، مقامات بالای نظام را از بهشتی تا رجایی و باهنر، از نماینده مجلس تا امام جماعت محل، از مدیر یک اداره دولتی تا یک پاسدار سپاه و کمیته به خاک و خون کشیدند.
هرکس ریش داشت یا اورکت خاکی و سبز تنش بود و عکس امام یا سران حزب جمهوری اسلامی در مغازه داشت مزدور رژیم و دشمن خلق بود و باید ترور میشد. مسافرخانه، ترمینال اتوبوس و ایستگاه قطار در شلوغترین ساعتها و پرجمعیت ترین مناطق پایتخت، منفجر میشد. اسمش هم انتقام خلق قهرمان بود!
از 5 مهر 1360 تا 5 بهمن همان سال و حادثه آمل، تنها پنج ماه فاصله است اما نگاهی به حجم و وسعت اقدامات و عملیات تخریبی، تروریستی و جنایتکارانهی گروهکهای ریز و درشت معاند و ضد انقلاب در همه جای ایران نشان میدهد که نظام اسلامی با چه مظلومیت و با چه غربتی، یک تنه و تنها به پشتگرمی این مردم، برابر فتنهای بدان عظمت و وسعت، که حمایت جهان استکبار را هم در پس پشت خود داشت، تاب آورد و در طوفان شقاوتها و شرارتها قد راست نگهداشت و تصویر سربلندی مظلومترین ملت تاریخ شد.
حالا نوبت گروه «اتحادیه کمونیستهای ایران» بود که خودی نشان بدهند و برابر ارباب، خوشرقصی کنند بلکه در آینده در لیست حقوق بگیران اپوزیسیون، به حسابشان بیاورند. اسم گروهشان را هم «سربداران» گذاشته بودند! همین نشان از عمق توخالی بودن و میزان دوربودنشان از فرهنگ و تاریخ این سرزمین داشت.
سربداران بلندآوازه و تاریخساز خراسان که الهام گرفته از روح فرهنگ و عرفان شیعی بودند، کجا و این افراد بیریشهای که با دزدیدن اسم کارگر و با عملیات چریکی، برابر بزرگترین انقلاب معنوی این قرن و رهبر آن که تبلور حکمت و معرفت توحیدی و معنوی بود، کباده کشی و عربده جویی کردند و هدفشان را: «ایجاد جامعهای کمونیستی در ایران» اعلام کرده بودند!... ایران اسلام، ایران شیعه، ایران عاشورا و امام رضا (ع)، ایران خمینی و شهدا!... و: «ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا...»!
ظاهرا محاسباتشان هم روی نقشه عملیاتی، درست و دقیق طراحی شده بود؛ انتخاب آمل و مازندران که منطقهای استراتژیک بوده و هست، استقرار در مجاورت جاده هراز به عنوان یک گلوگاه استراتژیک و محور مواصلاتی بینالمللی، استفاده از منابع طبیعی و غذایی جنگل، نزدیکی به تهران، فاصله طبیعی مناسب بین جنگل و دریا جهت عملیات تعقیب و گریز، و....
نشناخته بودند این مردم را، این امام را؛ مردم شهادت طلب و شهیدپرور، این امام که جهان برابر عزم خداییاش به زانو درآمده بود و ... و خودشان را هم نشناخته بودند وگرنه اینقدر متوهمانه و مفلوک، اسم سربداران روی خودشان نمیگذاشتند و با اموال دزدی از نهادهای انقلابی و در واقع مردم به اسم مصادره انقلابی، با پول دزدی از بانکها و منازل مردم، با وانت و مینیبوسهای سرقتی، به جنگ انقلاب و به مصاف با سربداران حقیقی عالم که برابر غرب و شرق و مزدوران داخلیشان ایستاده بودند، نمیرفتند!
این گروه، در فاصله آذر تا بهمن، دست به جنایاتی زدند که هرگز از خاطرهها محو نمیشود. مردم فهمیدند با چه کسانی طرف هستند. در همان شب ششم بهمن: شب درگیری نهایی، پنج جوان بیگناه را تنها به جرم پاک کردن شعارهای کمونیستی از دیوارها به گلوله بستند و سه نفر هم زخمی شدند.
جای دیگر، یک نفر از ساکنان آمل به نام صادق مهدوی را گرفتند و به او دستور دادند به امام توهین کند. پس از امتناع او از این کار، سرش را تا گردن در شن فرو کردند. انگشتهایش را یکی یکی بریدند، دستانش را شکستند و سپس با وضع فجیعی او را کشتند.
در موردی دیگر، یکی ازپاسداران کمیته را به پشت وانت بستند. دستش را شکستند. به رگبارش بستند و سپس جنازه پاره پارهاش را با وانت به همه جا گرداندند. اینها تصویری از جنایات مدعیان خلق است.
مردم آمل اما در محاسبات این گروهک تروریستی جایی نداشتند اما همین مردم شهر آمل بودند که باز هم از جان گذشته و غیور، مثل همیشه، برای حفظ انقلابشان پای کار آمدند و قضیه را جمع کردند.
صبح هفتم بهمن، هزاران نفر از مردم دلیر آمل، که قرار بود در نقشه سربداران جعلی، به کمک این پادوهای ورشکسته بیایند، از هر خانهای کیسه و شن آورده و سنگر ساختند و آمل در یک روز، «شهر هزارسنگر» شد!
در آن روز مردم آمل با اهدای چهل شهید به انقلاب، توانستند همانند این آیه که میفرماید:
«وَ وَعَدنا مُوسَی ثَلاثِینَ لَیلَه وَ اَتمَمنَاهَا بِعَشر...»
(و ما به موسی سی شب وعده دادیم و چون پایان یافت، ده شب دیگر به آن افزودیم تا آنکه زمان وعده به چهل شب کامل شد - سوره اعراف آیه 142 ) کار را تمام کنند.
و تقدیر چنین بود که حتما تعداد شهدا عدد 40 شود، تا این تجلی اخلاص و شجاعت به کمال برسد و انقلاب اسلامی را بیمه نماید.ا ین معجزهی انقلاب بود. معجزهی تربیت همان امام که در وصیتنامهاش از تنها شهری که نام برد و مقاومت مردمش را ستود، آمل بود و همان روزهای رقم خوردن این حماسه شگفت، فرموده بودند: «اینها اگر فهمی از اسلام داشتند، به آمل حمله نمیکردند»
جالب اینجاست که «حسین ریاحی» سرکرده این گروه هم بعدها در دادگاه گفت: «ما از همان 30 خردادماه 1360 به اشتباه افتادیم و منحرف شدیم چون این مردم را نمیشناختیم»
و فردای آن روز خونین و پر شهید، شهر آمل، اگرچه از خون مظلومترین مدافعانش، که مثل مدافعان خرمشهر، دست خالی و سنگر به سنگر دشمن را از خانه رانده بودند، لبریز بود اما آرام آرام بود؛ درست به عظمت آرامش دریایی که شهر سبز، پشت در پشت ساحلش داشت...
و از آن روز سربند «هزارسنگر» بر پیشانی شهر آمل به یادگار مانده است تا همگان بدانند شهر بدون سنگر، چگونه برای حفظ انقلاب شکوهمند اسلامی ایستاد.
نظر شما