کد خبر 231268
۲۲ آذر ۱۴۰۲ - ۱۱:۰۷

«حیات» گزارش می دهد؛

آنچه که بر مادر شهید شیرزادی گذشت + فیلم

آنچه که بر مادر شهید شیرزادی گذشت + فیلم

هنوز هم وقتی یاد محمدرضا می افتد بعد از سالها قلبش می گیرد. وقتی با من حرف می زند نفسش حبس می شود. «مادر» بعد از هزار سال هم «مادر» است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ هنوز هم وقتی یاد محمدرضا می افتد بعد از سالها قلبش می گیرد. وقتی با من حرف می زند نفسش حبس می شود. «مادر» بعد از هزار سال هم «مادر» است. لهجه زیبایش مرا متوجه می کند که اهل گیلان سرسبز است. با همسرش برای دیدار فرزندشان در گلزار شهدا قطعه 50 آمده اند. او مادر شهید محمدرضا شیرزادی است. روی صندلی نشسته، پشتش خمیده شده، بر عصای پیری اش تکیه داده و با ما حرف می زند اما هنوز خوب فرزندش، روزی که رفت و حرفهایش را در ذهن دارد.

شهید محمدرضا شیرزادی لسکوکلایه در 3 مرداد ماه سال 1346 در لاهیجان به دنیا آمد. این شهید والامقام دارای ملیت ایرانی و مذهب اسلام شیعه بود. محمدرضا تحصیلات خود را تا مقطع دوم متوسطه ادامه داد. این شهید گرانقدر سرانجام در 21 فروردین ماه سال 1362 در سن 16 سـالگی حوادث ناشی از درگیری در فکه به فیض شهادت نائل آمد. مزار این شهید در قطعه 50 ردیف 19 شماره 25 بهشت زهرا(س) قرار دارد.

محترم حیدری مادر شهید محمدرضا شیرزادی در گفتگو با خبرنگار ما با بیان اینکه محمدرضا کلاس دوم دبیرستان بود، گفت: پسرم بار اولی که به جبهه اعزام شد، بعد از اینکه در بیمارستان ترکش خورد و مرخص شد گفتم دیگر نرو تو بسیجی هستی، دینت را ادا کرده ای و کافی است؛ اما او در جوابم گفت مادر چطور دلت می آید این حرف را بزنی آن برادران دیگر نیز مانند من هر کدام عزیز یک خانواده هستند. تو اگر مادر من هستی بگذار من نیز بروم.

مادر شهید اظهار کرد: شب آخری که محمدرضا در خانه بود تا صبح قرآن خواند. به او گفتم کمی استراحت کن فردا می خواهی عازم شوی، گفت مادر همه دارند شهید می شوند من جا مانده ام. بالاخره به آرزویش رسید. بعد اینکه شهید شد پیکرش 12 سال در جبهه باقی ماند وقتی که آوردندش من دیگر چهره او را ندیدم. نه صورتی برایش باقی مانده بود و نه چشمی. خدا می داند که بر خانواده شهدا چه گذشت.

وی ادامه داد: محمدرضا برای من هم پدر و مادر و هم فرزند بود. او خیلی مهربان بود خدا می دانست که محمدرضا می خواهد شهید شود به همین دلیل مهربانی را در او ودیعه گذاشت.

وقتی که شهید شد دو خانم در خواب به من گفتند برو در باغ خیار بکن اما من در باغ به هرچی دست می زدم خاک می شد و بعد از آن دیگر متوجه شدم که محمد شهید شده است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha